مشقت‌های عشق

25 هزار تومان

1 در انبار

شناسه محصول: masheghathaye دسته: , , برچسب:

توضیحات

  • مشقت‌های عشق
  • جمعی از نویسندگان
  • ترجمه: مژده دقیقی
  • نشر نیلوفر

مشقت‌های عشق شامل 9 داستان کوتاه معاصر است که پیش‌تر در نشریات معتبر آمریکا و کانادا به چاپ رسیده‌اند.

«وزنه»، «پدر توی دفتر کارش است»، «مشقت‌های عشق»، «داستان یک پرستار»، «قطار5:22»، «خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد»، «کلید»، «پل معلق» و «باغچه‌ی مادرم» عناوین داستان‌های این مجموعه هستند.

«جان ادگار وایدمن»، «آلن گرگانوس»، «کلر دیویس»، «پیتر بیدا»، «جرج هارار»، «چیترا دیوا کارونی»، «آیزاک باشویس سینگر»، «آلیس مونرو» و «کاترین شانک» به ترتیب، نویسنده‌های داستان‌های این مجموعه هستند.

داستان‌های این مجموعه، به غیر از یکی از آنها، هر یک به نوعی در فاصله‌ی سالهای 1999 تا 2001 به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده‌اند. آن یک داستان هم یعنی داستان «کلید» نوشته‌ی «آیزاک باشویس سینگر» به عنوان بهترین داستان سال 1970 در مجموعه‌ی بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی قرن آمده است.

داستان‌های «وزنه»، «داستان یک پرستار»، و «پل معلق» برنده‌ی جایزه‌ی ا.هنری شده‌اند. «آلیس مونرو»، علاوه بر آنکه برای داستان «پل معلق» مقام سوم جایزه‌ی ادبی ا.هنری را در سال 2001 به دست آورده، جایزه‌ی ویژه‌ای نیز برای یک عمر دستاورد حرفه‌ای دریافت کرده است.

سایر داستان‌ها از مجموعه‌های بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی سال‌های 1999 تا 2001 انتخاب شده‌اند.

این کتاب در249 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«وزنه/ جان ادگار وایدمن»

ماما همیشه بهترین منتقدم بوده. به صداقتش احتیاج دارم. او حقیقت را می‌گوید، ولی هرگز مثل بعضی‌ها، که معتقدند از همه بالاترند و صاف می‌گذارند کف دستتان که نه شما و نه هیچ‌کس دیگری از قماش شما به گرد پایشان هم نمی‌رسد، مدعی برتر بودن نیست. هان، چی گفتی. مادرم وقتی می‌شنود که کسی کار بدی کرده، همان‌قدر که فریاد می‌زند یا ملامت می‌کند، لبخند می‌زند. می گوید، وای، وای، وای، و سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند و با ملاطفت تو، یعنی گناهکار، و خودش را با یک چوب می‌راند، هیچ‌کس بهتر از آنچه باید باشد، و می‌تواند باشد، نیست، برابری مطلق، با خنده‌ی گوشنواز از بریده‌بریده‌ای که گاهی نمی‌تواند بر آن مسلط شود پنهانش می‌کند، با دستی که بر دهانش گذاشته آن را می‌پوشاند، سر تکان می‌دهد، یادش می‌آید که بدیهای مردم ممکن است در واقع خیلی هم خوب باشد، وای، وای، وای.

«پدر توی دفتر کارش است/ آلن گرگانوس »

مادر چهارمین سالگرد ازدواجشان را به خاطر داشت. « یک پرستار بچه گرفتم که شب پیش شما دوتا بماند. با ماشین رفتیم به مهمانخانه‌ای نزدیک اشویل. بهترین رستوران ایالت را داشت، در نور شمع، با یک ارکستر واقعی. برای خودم یک لباس مخمل سبز دوخته بودم. بیست‌و‌هشت سالم بود و به عمرم هرگز آن‌قدر خوشگل نشده بودم. آدم خودش متوجه می‌شود. دیک یک نفر را آنجا دید که دوتا ماشین حساب از آنها خریده بود و دعوتش کرد بیاید سر میز ما. آن‌وقت بود که فهمیدم کارش رفته رفته چقدر برایش اهمیت پیدا می‌کند. خواهش می‌کنم زیاد بهش سخت نگیرید. دیک نان‌آور ماست، برای مخارج دانشگاه شما پسرها حسابی پس‌انداز می‌کند. مالیات‌هایمان را می‌دهد. دیک هیچ رازی ندارد. آزارش به کسی نمی‌رسد.» من و برادرم نگاهی به همدیگر انداختیم که مادر متوجهش شد و معنی‌اش را فهمید، ولی به روی خودش نیاورد.

«مشقت‌های عشق/ کلر دیویس »

نکته‌ی قابل توجه در مورد خوابها: مردم توی خوابها چیزهایی می‌گویند که در بیداری هرگز نمی‌شنود. چاق. این را توی رویش می‌گویند، نه پشت سرش، یا طوری که نشنود. این کلمه توی دهانشان کش می‌آید_ « چاااق»_  مثل کمر کشی شلوارهای مخصوصش. اصلا حالت توهین‌آمیز ندارد، فقط یک جور صداقت عاری از شرمندگی است. عجیب است که صبحها، وقتی بیدار می‌شودف تا چند لحظه آرامش غریبی دارد.

کلارنس جان سافتیچ، که دوستانش پینکی صدایش می‌کنند، با یک متر و هفتادوسه سانتی‌متر قد و صدوهشتاد کیلو وزن در روزهای لاغری‌اش، چاق است، نه درشت، قوی جثه، یا استخوان درشت. نه هیکل‌دار، تنومند، گنده، یا خیلی بزرگ. نه خوش بنیه، یک پرده گوشت، یا تپل مپل. چاق است. غول‌پیکر، خیکی. و هیچ تعبیر ظریف یا تجاهل مودبانه‌ای نمی‌تواند این موضوع را از یادش ببرد وقتی هر حرکتی، چه بستن بند کفش باشد یا بالا رفتن از چند پله، برایش به مشقتی تبدیل می‌شود.

«داستان یک پرستار/ پیتر بیدا »

در قرار ملاقات دوم، جرج مری را به پیک‌نیک برد، در پارک دابنی. بعد از ناهار او را سوار قایق کرد. آخر دریاچه، در سایه‌ی درختهای بلند توقف کردند. مری توی دلش گفت، مرا ببوس. جرج دستهایش را روی زانوهایش درهم قفل کرد.

گفت: « فکر نمی‌کنم هرگز پول زیادی دربیاورم. هیچ‌وقت برایم آن‌قدرها مهم نبوده.»

مری گفت: « در زندگی خیلی چیزهای مهم‌تر از پول هست.»

در سومین قرار ملاقات، جرج مری را به دیدن فیلمی برد به اسم تله‌ی مار. فیلم که تمام شد، پرسید دلت می‌خواهد برویم به کریگرز کرم میوه بخوریم.

مری گفت: « نه، دلم کرم میوه نمی‌خواهد. بیا برویم کنار رودخانه قدم بزنیم.»

همان‌طور که در خیابان ترمونت پیاده می‌رفتند، دست جرج را گرفت. شب خنکی بود. انگشتهای جرج به کلفتی سیگار برگ بودند.

شش ماه بعد ازدواج کرده بودند.

«قطار 5:22/ جرج هارار »

دومین هفته‌ی غیبت زن که به کندی می‌گذشت، والتر دیگر دلش به شور افتاد. دقتش، که معمولا از مهم‌ترین ویژگیهایش در محیط کار بود، چند بار دچار خلل شد. یک‌بار یکی از پژوهشگرهای همکارش جسارت پیدا کرده بود که به شانه‌اش بزند و بپرسد:« والتر، توی خواب و خیالی؟» و او مودبانه جواب داده بود:« نه، داشتم فکر می‌کردم.» فکر که مسلما داشت می‌کرد؛ در این فکر بود که چرا باید کسی از بین تمام ماهها، آخر ماه مارس، که در این حوالی به فصل گل و شل معروف است، به مرخصی برود. البته احتمالهای دیگری هم وجود داشت. شاید با هواپیما به جزیره‌ی خوش آب و هوایی رفته بود. شاید زن یک‌گوش صرفا به زادگاهش برگشته بود، یا به جای دیگری نقل مکان کرده بود.

شاید دیگر هیچ‌وقت سوار قطار 5:22 نمی‌شد.

«خانم داتا نامه‌ای می‌نویسد/ چیترا دیوا کارونی »

ساگار، با آنکه موهایش دارد کم‌پشت می‌شود و تازگیها عینک طلایی دورفلزی به چشم می‌زند، هنوز هم قیافه‌ی همان پسربچه‌ای را دارد که او را با آن ظرف غذای فلزی به مدرسه‌ی ابتدایی می‌فرستاد. یادش می‌آید چطور شبهای توفانی موسم باران می‌خزید توی تختخواب او، و وقتی بیمار بود هیچ کس دیگری نمی‌توانست جوشانده‌ی جو را به خوردش بدهد. دلش از این شادی ناگهانی گرم می‌شود، چون حالا واقعا اینجاست، پیش ساگار و بچه‌هایش در آمریکا. لبخند بر لب می‌گوید:« ساگار، این را حالا می‌گویی! ولی بچه که بودی، می‌گذاشتی یک لحظه آسایش داشته باشم؟» و شروع می‌کند به تعریف کردن از شیطنتهای دوران بچگی که باعث می‌شود ساگار با ملایمت سرش را تکان بدهد و در همان حال صدای خنده‌ی تلویزیون، که منشا آن نامعلوم است، در اتاق می‌پیچد.

«کلید/ آیزاک باشویس سینگر»

به‌ندرت پیش می‌آمد که بسی بیشتر از دو خیابان از ساختمان خودشان دور شود. خیابان حد فاصل برادوی و ریورساید درایو روز به روز شلوغ‌تر و کثیف‌تر می‌شد. دسته‌دسته بچه‌های ولگرد نیمه‌لخت این طرف و آن طرف می‌دویدند. مردهای سبزه‌رو با موهای مجعد و چشمهایی که آتش خشم در آنها زبانه می‌کشید به اسپانیایی با زنهای ریزنقشی دعوا می‌کردند که همیشه‌ی خدا آبستن بودند و شکمشان بالا آمده بود. سگها یکبند پارس می‌کردند و گربه‌ها میومیو. مدام آتش‌سوزی می‌شد و ماشینهای آتش‌نشانی و آمبولانسها و ماشینهای پلیس توی خیابان راه می‌افتادند. در خیابان برادوی، جای خواربارفروشیهای قدیمی را سوپرمارکتهایی گرفته بود که در آنها خودت باید مواد غذایی را برمی‌داشتی و توی چرخ خرید می‌گذاشتی، و جلو صندوق هم باید صف می‌ایستادی.

«پل معلق/ آلیس مونرو»

نیل تقریبا تمام وقت فراغتش را، در سالهایی که جینی با او بود، صرف برنامه‌ریزی برای فعالیتها و اجرای آنها کرده بود. نه‌تنها فعالیتهای سیاسی (آنها هم به جای خود)، بلکه تلاشهایی برای حفظ ساختمانها و پلها و گورستانهای قدیمی، ممانعت از قطع درختها چه در خیابانهای شهر و چه در قسمتهای پرت جنگل قدیمی، محافظت از رودخانه‌ها در مقابل فضولات سمی و زمینهای مرغوب در مقابل بسازوبفروش‌ها و مردم شهر در مقابل کازینوها. همیشه در حال نوشتن نامه و عرض‌حال بودند، و اعمال فشار بر موسسات دولتی، توزیع پوستر، و برپا کردن تظاهرات اعتراض‌آمیز.

«باغچه‌ی مادرم/ کاترین شانک»

در سکوت شام پختیم، کتلت و سیب زمینی سرخ‌کرده. غذا که تقریبا حاضر شد، هالینکا رفت توی بالکن تا پدرش را صدا بزند، ولی او آن بیرون نبود.

میکولا را در اتاق خواب پیدا کردم، توی تاریکی دراز کشیده بود. آهسته گفت:« خواهش می‌کنم در را ببند.»

میگرنش عود کرده بود؛ حوله‌ی مرطوبی روی پیشانی‌اش گذاشتم و در را بستم. تصمیم گرفتم روی کاناپه بخوابم تا با خرخرم مزاحم او نشوم. می‌دانستم فردا عصر آپارتمان مثل دسته‌ی گل است؛ بشقابها جا به جا شده، لباسهایم اتو شده، و فرشها جارو شده است. میکولا از بعد از آن تصادف اتومبیل روز به روز منظم‌تر می‌شد، و مسئولیتهایی را که در سالهای اول ازدواجمان من به دوش گرفته بودم به عهده می‌گرفت. ولی من سعی نمی‌کنم زندگی فعلی‌مان را با گذشته مقایسه کنم. ما حالا آدمهای دیگری هستیم؛ این تنها توضیح معقول است.

 

 

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مشقت‌های عشق”

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مشقت‌های عشق”