توضیحات
فریبا وفی
نشر مرکز
این کتاب روایتگر داستان زندگی دختری به نام بهاره است. او از خانوادهی سنتی خود جدا شده و به همراه برادرش در تهران زندگی می کند. بهاره که دختری آرام و تودار است، در برقراری ارتباط با دیگران با مشکل روبرو است و از همین رو به اصرار دوستان و برادرش به ترکیه سفر میکند تا در آنجا با پسری به نام بهنام ملاقات کند. این سفر در او تحولاتی ایجاد میکند و دیدش را نسبت به زندگی و لذتهای آن تغییر میدهد.
این سفر درواقع فرصتی برای او فراهم میکند تا با فاصله به پشت سرش نگاه کند و با اعتماد به نفس بیشتری در مورد انتخاب تازه خود تامل کند.
این کتاب در 108 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
دوست عزیز اعتنا نکرد. دود سیگارش را با دستش پخش کرد و قابل ندانست جواب بدهد. بعد دستهایش را بالای سرش بلند کرد و با حرکتی کششی بدنش را بالا کشید. ریشش مثل پشم نازکی با چانهاش رفت بالا. حوصلهاش از دست همه سر رفته بود.
« من که میگویم به جای این حرفها بروید زندگی کنید. سفر کنید. ماجرا بسازید. عاشق شوید.»
بهادر ریز خندید.
« یکجوری میگویید عاشق شوید انگار میگویید بروید سبزی بخرید.»
دوست عزیز نخندید. بهادر عین خیالش نبود.
« عشق که به این سادگیها نیست. آدمها هم پرنده نیستند. میمیرند و هیچوقت هم جفت خودشان را پیدا نمیکنند.»
دوست عزیز انگار قصد نداشت حرف بزند. فرزانه به جایش گفت: « جفت آدم یک جایی توی دنیا مشغول است. فقط باید پیدایش کنی.»
بهادر سیگاری روشن کرد.
« جمعیت زیاد است و جفتها قروقاتی. پیدا کردنش سخت است. بابام همیشه جورابهای لنگه به لنگه میپوشید. مادرم حیفش میآمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد. فکر میکرد لنگهی دیگرش پیدا میشود. هیچ وقت هم پیدا نمیشد.»
شهرنوش موهای نقرهایاش را با دست شانه کرد.
« تو چه شاعری هستی که اینقدر با عشق بیگانهای.»
بهادر با دستش همه را نشان داد. انگار آمده بود تکلیف همه را روشن کند و برود.
« شما هم بیگانهاید. فقط من راستش را میگویم. نمیترسم. شما میترسید.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.