توضیحات
- سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش
- هاروکی موراکامی
- ترجمه: امیرمهدی حقیقت
- نشر چشمه
کتاب سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش که از پرفروشترین کتابهای ژاپن به شمار میرود ، اتفاقات عجیبی که شخصیت اصلی داستان یعنی تسوکورو، با آنها مواجه میشود را به تصویر کشیده است.
سوکورو تازاکی که 26 سال سن دارد طراح ایستگاههای قطار است و در انزوایی خودخواسته تنها با دوستش سارا رابطه دارد. انزوایی که از گذشتهاش نشأت میگیرد.
سوکورو تازاکی در دبیرستان چهار دوست صمیمی داشته که هر کدام از آنها در نام فامیلشان اسم یک رنگ داشتهاند جز سوکورو که بیرنگ بوده.
او پس از آنکه دوره دبیرستانش را به اتمام رسانده برای ادامهی تحصیل به دانشکدهی مهندسی توکیو رفته است. زمانی که برای دیدار خانواده و دوستان به شهرش بازمیگردد با اتفاق عجیب و دردناکی رو به رو میشود. او متوجه میشود که از سوی دوستانش طرد شده و آنها دیگر نمیخواهند او را ببینند و ارتباط نزدیکی که گروه پنج نفرهشان داشته، از بین رفته است.
سوکورو پس از بازگشت به توکیو ماهها آرزوی مرگ میکند تا اینکه با سارا آشنا میشود. سارا معتقد است که سوکورو باید به گذشته بازگردد و بفهمد که چرا دوستانش یکباره و بدون هیچ توضیحی ترکش کردهاند.
نویسنده برای روایت داستان از زاویه دید سوم شخص دانای محدود استفاده کرده و دیگر از تکنیکهای پیچیده و تغییر مدام زاویه دید و همچنین نمادین فاصله گرفته، او همچنین در ابتدای داستان سعی دارد شخصیتهای داستانیاش را به مخاطب بشناساند و در ادامه نیز کل بارِ قصه بر روی دوش همین شخصیتها میافتد. فرار از تنهایی و مرگ در انزوا، در این داستان به وضوح دیده میشود.
هاروکی موراکامی، نویسندهی ژاپنیتبار این کتاب، در داستانهایش به روایت دغدغههای همهگیر، به سبک رئالیسم جادویی میپردازد. او که همیشه به وفادار نبودن به ادبیات ژاپن محکوم بوده است، آثارش را بر اساس انگیزهی انسانها برای کشف هویت خود، پاسخ به پرسشهای ذهن، چرایی از دست رفتن روابط و بازیابی آن، شکل میدهد.
او با بیانی ساده و روان به واکاوی موضوعات پیچیدهای مانند ناخودآگاه انسان میپردازد و با ایجاد محیطی فراواقعی، مفهوم و حقیقت انسانیت را به چالش میکشد.
این کتاب در 302 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
در آن شش ماه از سال که سوکورو در آستانهی مرگ بود، هفت هشت کیلو لاغر شد. کاملا انتظارش میرفت چون بهندرت چیزی می خورد. از بچگی صورت پری داشت، ولی حالا دربوداغان و بدریخت شده بود. دیگر سفت کردن کمربندهاش جواب نمیداد؛ مجبور بود شلوارهای کوچکتر بخرد. لخت که میشد، دندههاش مثل قفسهای ارزانقیمت پرندهها بیرون میزد. شانههاش افتاده بودند و حالت ایستادنش بهوضوح ناجورتر شده بود. بهخاطر اینهمه وزن کم کردن، پاهاش دوکیشکل شده بودند، مثل لکلک. به خود لختش در آینه خیره مانده بود و فکری تکانش داده بود: این هیکل یک پیرمرد است، یا یک آدم محتضر.
بیاینکه از خودش چشم بردارد گفته بود شبیه محتضر هم که باشم، کاری ازم برنمیآید. چون واقعا پام لب گور است. جان دربردهام ولی زورکی؛ به این دنیا چسبیدهام مثل پوستهی حشرهای که به تکه شاخهای چسبیده باشد، در آستانهی اینکه با تندبادی برای همیشه بر باد برود. ولی شباهتش به آدم محتضر بار دیگر، با تمام وجود، تکانش داد. طولانیتر از همیشه، محو هیکل خودش شد، مات و بیحرکت، مثل کسی که نتواند از گزارش تلوزیونی زمینلرزهای عظیم یا سیلی وحشتناک در سرزمینی دوردست چشم بردارد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.