توضیحات
- کیک عروسی و داستانهای دیگر
- مگان میهیو برگمن، راسل بنکس، جولی اوتسوکا و …
- انتخاب و ترجمه: مژده دقیقی
- نشر نیلوفر
کیک عروسی شامل 11 داستان کوتاه معاصر است که پیشتر در نشریات معتبر آمریکا و کانادا به چاپ رسیدهاند.
«هنر کدبانوگری»، «عضو ثابت خانواده»، «یک روز به بطالت گذشت»، «امنیت»، «همسایهها»، «پیش رفتن»، «کیک عروسی»، «صدایی در شب»، «پریمیوم هارمونی»، «مرد کوچک» و «دندانهای واشینگتن» عناوین داستانهای این مجموعه هستند.
مجموعه داستان کیک عروسی با داستان «هنر کدبانوگری» نوشتهی «مگان میهیو برگمن» آغاز میشود. برگمن نامزد جوایزی مانند جایزهی پوشکارت بوده و در سال 2015 جایزهی داستان گرت را به دست آورده. داستان هنر کدبانوگری این نویسنده، از مجموعهی بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی سال 2011 انتخاب شده است.
شهرت «راسل بنکس» نویسندهی داستان «عضو ثابت خانواده»، بیشتر به خاطر روایتهای سرشار از جزئیات او از منازعات خانگی و کشمکشهای روزمرهی شخصیتهایی است که اغلب به حاشیه رانده شدهاند. داستانهایش اغلب حول تجربیات کودکی خود او دور میزنند و مضامین اخلاقی و شخصی دارند. رمانهایش دو بار به فهرست نهایی جایزهی پولیتزر راه یافتهاند و او جوایز زیادی در حوزهی داستان به دست آورده است. او همچنین عضو پارلمان جهانی نویسندگان و آکادمی هنر و ادبیات آمریکا است.
داستان «یک روز به بطالت گذشت» از مجموعهی کیک عروسی را نویسندهی ژاپنیتبار آمریکایی «جولی اوتسوکا» نوشته که به خاطر رمانها و داستانهای تاریخیاش دربارهی مصائب آمریکاییهای ژاپنیتبار در دوران جنگ جهانی دوم مشهور است. اوتسوکا پیش از آنکه به داستاننویسی بپردازد، سالها نقاش بوده و شاید به همین دلیل است که در داستانهایش میتواند، با توصیفهای درخشان و تمرکز بر جزئیات، تصویرهای زندهای از موقعیتهای مختلف ارائه کند.
«امنیت» از داستانهای برگزیدهی جایزهی داستان کوتاه ا.هنری در سال 2016 است. «لیدیا فیتسپتریک» نویسندهی این داستان است که داستانهای کوتاهش در نشریات ادبی منتشر شدهاند و چند بار نامزد جوایز داستان کوتاه شدهاند.
«آیزاک باشویس سینگر» که داستان « همسایهها» در مجموعهی کیک عروسی به قلم اوست، از بزرگترین نویسندگان داستان کوتاه در قرن بیستم است. داستانهای سینگر به خاطرات مصائب یهودیان در طول جنگ جهانی دوم و عواقب آن فجایع آمیخته است. او برندهی جایزهی نوبل ادبیات نیز شده است.
داستان «پیش رفتن» که از مجموعهی بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی 2015 انتخاب شده، نوشتهی «دایان کوک» نویسندهی آمریکایی ساکن اوکلند کالیفرنیا است. این نویسنده در سال 2012 جایزهی کالیونو را برای بهترین داستان شگرف به دست آورد.
داستان «کیک عروسی» نوشتهی «مدلین تیین» نویسندهی چینیتبار کانادایی، نخستینبار در فوریه 2015 در ساندی تایمز منتشر شد و از نامزدهای نهایی جایزهی داستان کوتاه ساندی تایمز در همین سال بود.
«استیون میلهاوزر»، نویسندهی داستان «صدایی در شب» که نوشتهی ابتدای این مجموعه با عنوان «آرزوی داستان کوتاه» نیز به قلم اوست، با دریافت جایزهی پولیتزر برای رمان مارتین درسلر به شهرت رسید. داستانهای میلهاوزر اغلب مضامینی تخیلی دارند، مضامینی یادآور داستانهای ادگار آلن پو و بورخس ولی با صدایی متمایز و آمریکایی. داستان صدایی در شب از مجموعهی بهترین داستانهای کوتاه آمریکایی 2013 انتخاب شده است.
داستان «پریمیوم هارمونی» که در نوامبر 2009 در نیویورکر منتشر شده است، مانند بیشتر داستانهای «استیون کینگ» فضایی هولانگیز و پرهراس دارد. این نویسندهی مشهور و پرکار آمریکایی استاد ایجاد تعلیق است و داستانها و رمانهایش را میتوان در زمرهی ادبیات تخیلی، جنایی، علمی- تخیلی و وهمناک قرار داد. او جوایز متعددی به دست آورده است که از جملهی آنها نشان افتخار جایزهی ملی کتاب در سال 2003 برای خدماتش به ادبیات آمریکاست.
داستان «مرد کوچک» نوشتهی «مایکل کانینگهم» در تابستان 2015 در نیویورکر منتشر شده است. او پیش از این موفق به دریافت جایزهی پولیتزر و پن/ فاکنر نیز شده است.
«مری سوان» نویسندهی داستان پایانی مجموعهی کیک عروسی است. داستانهای کوتاه او در نشریات کانادایی و مجلهی هارپرز و مجموعهی بهترین داستانهای کانادایی منتشر شده است. او در سال 2001 نیز مقام اول جایزهی داستان کوتاه ا.هنری را به دست آورد. داستان «دندانهای واشینگتن» که برای مجموعهی حاضر انتخاب و ترجمه شده، در اکتبر 2010 در نشریهی داستان زوتروپ به چاپ رسیده است.
این کتاب در 211 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« هنر کدبانوگری/ مگان میهیو برگمن»
همیشه احساس کرده بودم تصور مامان از کمال کهنه و قدیمی است. من هیچوقت، مثل او، آن دختر پیشاهنگ بیآلایش با صورت گلانداخته و مهارتهای مورد تایید سازمان امور جوانان در زمینه پرورش گوسفند نبودم. در تدبیر منزل موفق نبودم و به موسیقی زیرزمینی هیپ-هاپ و گروههای تراولینگ جم علاقه داشتم؛ در دوران دبیرستان، یک سال تمام موهایم را با پودر آبمیوه کول- اید آبی میکردم. کالج که میرفتم، دادم یک خرس گریتفول دد را پشت گردنم خالکوبی کردند که مامان با دیدنش جوش آورد. آیک، وقتی کوچک بود، موهایم را میزد بالا تا خرس بنفشی را که زیرشان پنهان بود، پیدا کند. دستکم یک نفر از آن خوشش میآمد.
« عضو ثابت خانواده/ راسل بنکس»
مطمئن نیستم بخواهم این داستان را درباره خودم تعریف کنم، آن هم حالا، بعد از سیوپنج سال. ولی دیگر کموبیش به یک قصه خانوادگی تبدیل شده و در نتیجه خیلی تغییر کرده و، از آنجا که من صرفا شاهد این جنایت نیستم بلکه مجرم احتمالی آن هم هستم، میتوانم بگویم که خیلی هم در آن دخل و تصرف شده است. آدمهایی آن را اینجا و آنجا نقل کردهاند که در واقع غریبهاند و آن را از یکی از دخترهایم یا از داماد و نوهام شنیدهاند. همه آنها از تعریف کردنش لذت میبرند، چون تصویر کموبیش خفتباری از پیرمردی که من باشم به دست میدهد. از قرار معلوم، خوار و خفیف کردن این پیر مرد هنوز لذتبخش است، آن هم نه فقط برای کسانی که شخصا او را میشناسند.
« یک روز به بطالت گذشت/ جولی اوتسوکا»
اسم خودش یادش هست. اسم رئیس جمهور یادش هست. اسم سگ رئیس جمهور یادش هست. یادش هست در کدام شهر زندگی میکند و در کدام خیابان. و کدام خانه. همون که یه درخت زیتون بزرگ داره، سر پیچ خیابون. یادش هست چه سالی است. یادش هست چه فصلی است. روزی را که تو به دنیا آمدی یادش هست. دختری را که قبل از تو به دنیا آمده یادش هست_ دماغ پدر تو داشت، این اولین چیزی بود که توی صورتش توجهمو جلب کرد_ ولی اسم آن دختر یادش نیست. اسم مردی را که زنش نشده یادش هست_ فرانک_ و نامههایش را توی کشویی کنار تختش نگه میدارد. یادش هست تو یکوقتی شوهر داشتی، ولی حاضر نیست اسم شوهر سابقت را به یاد بیاورد. به او میگوید، آن مرد.
« امنیت/ لیدیافیتس پتریک»
بیرون، هوا خنک و لطیف است. حسابی روشن است_ پسر را به یاد یکشنبهها میاندازد که مادرشان آنها را میبرد سینما، و پسر عاشق سینماست، هر قدر هم نزدیک به پرده بنشیند کم است، و وقتی فیلم تمام میشود و از سالن سینما بیرون میآیند، واقعیت دنیای بیرون برایش تکاندهنده است، اهانتآمیز است. برادر پسر دست او را رها میکند، و زنگ به صدا درمیآید، با صدای بلند از بلندگوهای راهروها و کلاسها، از بلندگوهایی که در گوشههای کاروان تدریس زبان انگلیسی نصب شده، پخش میشود. وقت ناهار است، ولی هیچکس از کاروان بیرون نمیآید، و مدرسه ساکت است. آن هم زمین فوتبال. چمنها در باد خم میشوند و آنها از پارکینگ میگذرند و وارد زمین فوتبال میشوند، و پسر سرش را میچرخاند و از روی شانه به عقب نگاه میکند و دختری را میبیند که در پیادهروی کنار کاروان تدریس زبانانگلیسی افتاده.
« همسایهها/ آیزاک باشویس سینگر»
روزی که برگشتم، در نیویورک برف میبارید. وقتی جلوی ساختمان محل سکونتم از تاکسی پیاده شدم، از آنچه دیدم حیرت کردم. مارگیت لوی با یک عصا و یک چوب زیر بغل یواشیواش راه میرفت، و موریس ترکلتویب زیر بازویش را گرفته بود. با دست آزادش یک چرخدستی پر از مواد غذایی را هل میداد که مال سوپر مارکت خیابان کلمبوس بود. صورت مارگیت از سرما زرد شده بود و بیشتر از همیشه چین و چروک داشت. کلاه سیاه و پالتوی پوست کچلشدهاش مرا به یاد کودکیام در ورشو میانداخت. انگار ناخوش بود؛ زارونزار شده بود. چشمهای نزدیک به همش مثل چشمهای مرغ شکاری نافذ بود. موریس ترکلتویب هم پیر شده بود. دماغ عقابیاش سرخ شده و ریشهای سفیدش درآمده بود. هر قدر هم که حادثهای غیرعادی به نظر برسد، حیرت من هیچوقت یک لحظه بیشتر طول نمیکشد. به سمت آنها رفتم و پرسیدم:« حالتون چطوره، دوستان من؟»
« پیش رفتن/ دایان کوک»
در اولین سمینارم با موضوع « پیش رفتن برای زنان بیوه»، یک کتاب راهنما با ورزشها و تمرینهای ذهنی مفید به ما میدهند. بهعنوان نمونه، باید اولین دیدارم را با شوهرم به یاد بیاورم_ ما در مهمانی ناهاری برای کارمندان جدید آشنا شدیم_ و بعد مجسم کنم که آن برخورد به شکل دیگری اتفاق میافتد. بنابراین، مثلا به جای آنکه کنارش بنشینم و بزنم لیوان آبش را روی کاتولوگهای خیر مقدم بریزم، باید مجسم کنم که از کنارش رد میشوم و تک و تنها مینشینم. یا اگر به خودم اجازه بدهم که بنشینم و بزنم لیوان آبش را بریزم، به جای آنکه او بخندد و دستهایمان وقتی میخواهیم میز را هولهولکی تمیز کنیم درهم گره بخورد، باید تصور کنم که سرم داد میزند که چقدر دستوپاچلفتی هستم. باید وانمود کنم که عروسیمان غریبانه بوده و، به جای عشق و شادی، احساس تردید و ترس میکردم. همه اینها خیلی سخت است.
« کیک عروسی/ مدلین تیین»
آن روز صبح که پانسمان چشمهای جرج را باز کردند، چنان مبهوت و پریشان بود که از پدر و مادرش خواسته بود اسم تازهای روی او بگذارند. آنها فکر کرده بودند شوخی میکند، برای همین جرج باقی مانده بود. از آن جا که هنگام وقوع آن حادثه دهسالش بود، خیلی از رنگها هرگز از ذهنش بیرون نرفتند. رنگها با رگه و بافت در ذهنش پدیدار میشدند، و دنیا را تکهتکه میپوشاندند. دکترها، پرستارها، بزرگترها، و کشیشها همهجور حرفی به او میزدند: چه شانسی آورده بود که از آن انفجار جان بهدر برده بود، و چقدر خوشبخت بود که میتوانست زمین خدا را به شیوه دیگری تجربه کند. میگفتند حتما خدا مراقبش بوده! جرج خطهایی را میدید که مثل تار عنکبوت پشت پلکهایش پخش میشدند: به شکل حیوانات در میآمدند، به قالب وزن زبانها، و گرپگرپ حرکت رنگها. خطهای متصل به سیمهایی که منفجر میشدند ولی قربانیای بهجا نمیگذاشتند.
« صدایی در شب/ استیون میلهاوزر»
شبی تابستانی است در استرتفورد کانتیکات، در 1950. پسر، که هفت سال دارد، روی تختش در طبقه دوم بیدار دراز کشیده است، زیر دو پنجره توریدار که به حیاط پشتی باز میشوند. از پنجرهها، صدای تابستان میآید: جرجر زنجرهها از زمین خالی آن طرف حیاط پشتی. الاغها عرعر میکنند، خروسها قوقولی قو، ولی برای زنجرهها باید از خودت صدایی دربیاوری. گهگاه ماشینی از خیابان کنار حیاط میگذرد و دو مستطیل نور روی سقف تاریک میافتد. پسر فکر میکند این مستطیلها به پنجرههای باز اتاق، زیر کرکرههای تا نیمه بالا رفته، میمانند، ولی مطمئن نیست. گوش میکند، با دقت. آن روز بعدازظهر، در کلاس تعلیمات دینی یکشنبههایش در کانون یهودیان، خانم کراوس داستان آن پسر سموئیل را بریشان خوانده بود. نیمهشب، صدایی او را بهنام خوانده بود: « سموئیل! سموئیل!» سموئیل از خادمان کاهن اعظم بود و در معبد شیلوه، دور از پدر و مادرش، زندگی میکرد. اسم خودش را که شنید، خیال کرد کاهن اعظم صدایش میکند. آن شب سهبار اسم خودش را شنید، سه بار به بالین عیلی رفت. ولی آن صدای خداوند بود که او را میخواند. این پسر در اسرتفورد گوش میکند تا اسم خودش را در شب بشنود.
« پریمیوم هارمونی/ استیون کینگ»
ده سال بود ازدواج کرده بودند و تا مدتها مشکلی نداشتند_ هیچ مشکلی_ ولی حالا بگومگو میکنند. خیلی هم زیاد. بگومگویشان، در واقع، همیشه سر همان چیزهاست. دور باطل است. ری گاهی فکر میکند شبیه مسیر مسابقه سگدوانی است. موقع بگومگو، عین سگهای تازی هستند که دنبال خرگوش مکانیکی میدوند. بارها از کنار همان چشمانداز میگذری، ولی منظره را نمیبینی. خرگوش را میبینی.
ری فکر میکند اگر بچهدار شده بودند، شاید فرق میکرد ولی زنش بچهاش نمیشد. بالاخره رفتند آزمایش دادند، و دکتر این را گفت. عیب از زنش بود. یک ایرادی داشت. حدود یک سال بعد ری سگی برایش خرید؛ یک شگ جک راسل که مری اسمش را گذاشت بیزنز. آن را برای کسانی که میپرسند، هجی میکند. دلش میخواهد همه متوجه طنزش بشوند. عاشق این سگ است؛ با وجود این، حالا بگومگو میکنند.
« مردک کوچک/ مایکل کانینگهم»
این واقعیت که بچهها برای اکثر مردم، خیلی راحت، چطور بگویم… پدیدار میشوند، باعث شده مشاعرت کمی مختل شود_ سعی میکنی خودت را سر عقل بیاوری و از صرافت بیندازی؛ بعضی شبها هم از شبهای دیگر موفقتری. عین آب خوردن است. یک عشقورزی ساده و ، نه ماه بعد، ثمره دادن، بیفکر و بیاحساس، مثل گل زعفرانی که یکهو از پیازی جوانه بزند.
غبطه خوردن به ثروت و زیبایی و سایر موهبتهایی که بخشندگان ناشناخته ولی غیرقابل انکار ظاهرا به دیگران، ولی نه به تو، بخشیدهاند، یک چیز است، و حسرت خوردن برای چیزی که به سهولت در دسترس هر مستی است، به کلی چیز دیگری است؛ هر مستی که ساقی زنی را سه دقیقه کنج تاریک میخانه نمور دربوداغانی گیر بیاورد.
« دندانهای واشینگتن/ مری سوان»
بعد از آن آمپولهای دراز، چند دقیقهای او را تنها میگذارند و ذهنش سرگردان میچرخد_مگر میشود نچرخد؟ افتاده روی صندلیای که پشتیاش خوابیده و غیر از سوراخهای تایلهای سفید سقف چیزی برای نگاه کردن وجود ندارد. میداند دستکم نیم ساعت تراشیدن و چرخ کردن در پیش دارد، و مقداری بریدن لثه به خاطر پاکتها، که ظاهرا با بالارفتن سن به وجود میآیند، حتی اگر همه کار را درست انجام داده باشی. حتی اگر تمام عمر با جدیت مسواک زده باشی. تصمیم میگیرد سربهسر دندانپزشک بگذارد و او که برمیگردد، میگوید:« شاید یه دست دندون چوبی لازم دارم، مثل دندونهای جرج واشینگتن.» ابزارهای براق توی سینیای در همان نزدیکی ولی خارج از دید او جرینگجرینگ میکنند، و صدایی از دهان دندانپزشک بیرون میآید که در واقع خنده نیست. میپرسد:« دندونهای جرج واشینگتن واقعا چوبی بود؟»
negaramehrbakhsh –
لطفاً دوباره بیارید این کتابو… .