توضیحات
المور لئونارد
ترجمه: محمدرضا شکاری
نشر چشمه
داستان کتاب در مورد « ارنستو پالمر چیلی»، یک رباخوار ساکن میامی است. چیلی پس از درگیری با اوباش «ریباربونی»، به دنبال « لئو دیوو»، صاحب مغازه خشکشویی که با جعل مرگ خود توانسته بود از شرکت بیمهی هواپیمایی سیصدهزار دلار کلاهبرداری کند و همچنین از دههزار دلار بدهی خود به کارفرمایان چیلی طفره برود، به لاس وگاس میرود. چیلی بعد از اینکه پول لئو را در وگاس به جیب میزند، همهی آن را قمار میکند.
هنوز چیزی نگذشته که در کازینو، با موقعیت جالبتری روبهرو میشود. کازینو به دنبال جمعآوری پول برای « هری زیم»، تهیه کنندهی فیلمهای ترسناک مستقر در لسآنجلس است.
چیلی که علاقه زیادی به سرمایهگذاری در فیلم دارد، برای پرداخت پول زیم به لسآنجلس میرود.
نویسنده در این کتاب یک ماجرای گانگستری را به هالیوود و ماجراهایش پیوند میدهد.
این رمان در واقع داستان آدمهایی است که هر کدام سر در کار خود دارند و در دنیای خشنشان غوطهور هستند، اما یک ماجرا باعث میشود با هم ارتباط پیدا کنند.
این رمان نخستینبار در سال 1995 به چاپ رسیده است. « بری ساننفلد» بر اساس این رمان فیلمی ساخت با بازی « جان تراولتا» و « جین هاکمن» که به موفقیت فراوانی دست یافت. همچنین یک مجموعه تلوزیونی نیز بر اساس این رمان ساخته شده است.
این کتاب در 306 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
چیلی کمکم داشت از سیاهپوست خوشش میآمد، از آن حالت خونسردی که داشت. اما نمیتوانست همین حرف را در مورد آن یکی مامور بزند. مامور هیکلیای که پیراهن نخی تنش بود و بردش جلو دیوار. بهاش گفت پاهایش را باز کند و سرتاپایش را گشت، در حالی که سیاهپوست ازش پرسید توی فرودگاه چهکار میکرده. چیلی گفت قرار بوده زنش را ببیند، اما او تو این پرواز نبوده. سیاهپوست پرسید اگر میامی زندگی میکند چرا همسرش از نیوآرک میآید؟ چیلی گفت چون دعوا کرده بودند و او ترکش کرده و برگشته بوده بروکلین. گفت از او خواسته بیاید اینجا تا شاید فضایشان عوض شود و بتواند دوباره برگردند کنار همدیگر. او هم گفته بود باشد، اما ظاهرا نظرش را عوض کرده. نگفت که زنش دوازدهسال قبل ترکش کرده.
سیاهپوست گفت « همسرت طرفدار لیکرزه؟»
چیلی گفت « من طرفدار لیکرزم. من طرفدار همهی چیزهای لسآنجلسیام. عاشق اینجام.» و از بالای شانهاش نگاه کرد که لبخندی تحویل طرف بدهد.
سیاهپوست گفت میتواند برود. بعد، وقتی چیلی هنوز پشت میز بود، از چیلی پرسید « شمارهی کمدی که ازش استفاده کردی چند بود؟»
چیلی مکث کرد. « شمارهش سی… شونزده یا هفده بود.» و گفت « میشه یه سوال ازتون بپرسم… دارید دنبال بمبی چیزی میگردید؟»
سیاهپوست گفت « دنبال یه چیزی که نباید اونجا باشه.»
« چرا مسئولش رو مجبور نمیکنید همهی کمدها رو باز کنه و یه نگاهی بهشون بندازه؟ شاید پیداش کردید.»
سیاهپوست گفت « این هم فکریه. بهش فکر میکنم.»
چیلی گفت « من اگه جای شما بودم. دفعهی بعد مطمئن میشدم که خود طرف رو گرفتم.»
همین. وقت جمعکردن « محتویات» و برداشتن ساک جدید و رفتن بود. از نوع نگاه آن یارو سیاهپوسته خوشش نیامد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.