توضیحات
فریبا وفی
نشر مرکز
این کتاب روایتگر داستان زنی با دو بچهی کوچک است که بعد از مدتها دربدری، صاحب خانهای پنجاهمتری میشود و از این بابت خوشحال است اما خوشحالیاش زیاد طول نمیکشد زیرا همسرش امیر میخواهد خانه را بفروشد و به کانادا مهاجرت کند. زن نمیخواهد جایی برود. او به تازگی و با نگاه به گذشته و تجزیه تحلیل آن، جایگاه خودش را در زندگی پیدا کرده است. در واکاوی گذشته، ما نکتههای ظریف و تازهای از زندگی یک ایرانی را در مییابیم و همراه با رنجها و شادیهای او با بغرنجی موقعیت کنونی روبرو میشویم. همزمان با رفتوبرگشت بین زمان حال و گذشته به محل زندگیاش نیز سرک میکشیم و به مفهوم ماندن و رفتن فکر میکنیم. در این تامل و دروننگری است که راوی متوجه میشود هرکس برای خودش پرندهای دارد و از خودش سوال میکند که آیا او هم پرندهای دارد؟
این کتاب نخستین رمان فریبا وفی است که در سال 1381 به چاپ رسیده است.
فریبا وفی برای نگارش این کتاب موفق به دریافت جایزه بهترین رمان سال 1381جایزه بنیاد گلشیری و جایزه ادبی یلدا شد و از سوی بنیاد جایزه مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر قرار گرفت.
این اثر تاکنون به زبانهای انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، ترکی و اسپانیایی نیز ترجمه شده است.
ترجمه آلمانی کتاب با عنوان kellervogel( پرنده زیر زمین) در آلمان منتشر و موفق به دریافت جایزه لیبراتور آلمان شده است.
این کتاب در 144 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
امیر وقتی سیر میشود، مثل غولی با قدمهای سنگین توی اتاق راه میرود. درها را یا سروصدا باز میکند و میبندد. توی حمام زیر آواز میزند و زمانی که انتظارش را نداری با صدای بلند شعرهایی از حافظ میخواند. صبحها وقت رفتن سرکار، بهترین پیراهنش را میپوشد. به موهایش حالت میدهد و بدش نمیآید با باقیماندهی رنگ موی من، سفیدی موهایش را بپوشاند. توی آیینه به خودش لبخند میزند. وقتی از من سیر میشود شکمم او را یاد طبل و پاهایم او را به یاد شتر میاندازد. بعضی وقتها به شکل نهنگ در میآریم و آخر سر تبدیل به همان خرس قطبی میشوم.
وقتی از من سیر میشود مرد مجردی میشود که به اشتباه در خانه شلوغی مهمان است. این جور وقتها بچهها دیگر باهوش و کنجکاو نیستند و اصلا به پدرشان نرفتهاند. مزاحم و دستوپا گیرند. با سوالات بیموردشان مخ میخورند و بدون هیچ شرط و شروطی مال مناند.
امیر به خودش میرسد و وعدهی به خود رسیدن بیشتر را میدهد.
« مثل حمال کار میکنم و مثل گدا میگردم.»
ریشش را هر روز صبح میزند و جوری از در بیرون میرود که انگار نه از در خانه که از در هتلی درجه سه بیرون میرود. بوی ادکلنش ساعتها توی اتاق میماند.
آقاجان وقتی از مامان سیر میشد ویتامین را به خانه میآورد. ویتامین اسمی بود که آقاجان رویش گذاشته بود. ویتامین آواز میخواند و برخلاف خندههای بلندش، بشکنهای ریز میزد. موهای بلند و سیاهی داشت. مهین میگفت « اگر این همه جوش نداشت زن خوشگلی به حساب میآمد». ولی آقاجان میتوانست جوشها را به جای خال بگیرد و برای ویتامین شعر بخواند و مامان به زیرزمین پناه ببرد چون صورت صافی مثل بلور داشت و کسی نبود که برایش شعر بخواند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.