توضیحات
ترومن کاپوتی
ترجمه: بهرنگ رجبی
نشر چشمه
این کتاب شامل 10 داستان کوتاه است که برای نخستین بار در سال 1980 منتشر شده است. کاپوتی سالهای پایانی عمرش را مشغول نوشتن داستانهای زندگی خودش بود و حاصل این تلاشها، تبدیل به مجموعهی پیش رو شد. داستانهایی واقعی با موضوعاتی ملموس و ساده و لحنی روان. این مجموعه در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز نیز قرار گرفته است.
ترومن کاپوتی پیرو همان سنت داستاننویسی بود که چخوف و همینگوی از پیشگامان آن سنت بودند. اما از یک جایی به بعد دیگر دلیلی برای ساختن قصهها پیدا نکرد و به این موضوع فکر کرد که خود زندگی پر از داستانهایی جذاب و بکر است که فقط احتیاج است که درست تعریف شوند تا بر ذهن مخاطب تاثیر بگذارند. به همین دلیل به نوشتن قصههای واقعی آدمهای دیگر پرداخت. قصههایی که به نظرش بیهمتا و شگفتانگیز بودند. و چندسال بعد از این هم پیشتر رفت و تصمیم گرفت که داستانهای زندگی خودش را بنویسد.
این کتاب در 162 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
حالا دربارهی این آرزوی خودم، نگرانیای که سر صبح تا ته شب با من بود: چیزی نبود که بتوانم بروم رک و سرراست ازش بخواهم. وقت درستش را میطلبید، لحظهای بهدقت مهیا شده. به ندرت به خانهی ما میآمد، اما هروقت میآمد من نزدیکش میماندم، تظاهر میکردم دارم حرکات ظریف انگشتهای درشت زشتش را تماشا میکنم که با دستمالهای توری دوزی شده ور میرفتند، اما راستش اینکه سعی میکردم نگاهش را به طریقی به طرف خودم جلب کنم. هیچوقت با همدیگر حرف نمیزدیم؛ من خیلی دستپاچه بودم او خیلی احمق بود. بله، احمق. دقیقه چیزی بود که حس میکردم، خانم فرگوسن، چه جادوگر چه نه، زن احمقی بود. اما هرازگاه که نگاههای مان به همدیگر گره میخورد و هر قدر هم احمق بود، شور و حرارت، افسونی که توی چشمهای من میدید، بهش میگفت که من میخواهم مشتریاش شوم. احتمالا فکر میکرد دلم یک دوچرخه یا یک تفنگ بادی تازه میخواهد؛ به هر حال که تصمیم نداشت خودش را درگیر کار بچهای چون من کند. من چی میتوانستم بهش بدهم؟ این بود که لبهای ریزه میزهاش را رو به پایین کج میکرد و چشمهای تمام گردش را میگرداند سمت جایی دیگر.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.