توضیحات
فریدریش دورنمات
مترجم: س. محمود حسینی زاد
نشر ماهی
رمان با صحنهای آغاز میشود که بازرس برلاخ که مردی پیر و بیمار است و تنها یک سال برای زندگی کردن فرصت دارد، با صحنهی قتل یکی از ماموران جوان و کارکشتهی خود به نام اشمید مواجه میشود. از این زمان تحقیق و بازرسی برلاخ برای حل معمای قتل شروع میشود. اما در ادامه بازرس متوجه اتفاق عجیبی میشود.
درونمایهی کتاب تقابل خیر و شر است. مفهومی که میتوان آن را نتیجهی اعتقادات و باورهای دورنمات دانست که در آثار پلیسی و جنایی او مثل « سوءظن» هم منعکس شده است.
مبارزهی برلاخ با گاستمان در کتاب قاضی و جلادش تقابلی است که عمقی مذهبی و اسطورهای به این تقابل بخشیده است.
دورنمات از همان ابتدا مستقیم سراصل مطلب او میرود. او در آغاز کتاب قاضی و جلادش با توصیف فضای قتل و خون خواننده را وارد جریان یک پروندهی جنایی می کند البته گرایش دورنمات به نتیجهگرایی در نهایت پاسخی برای ظلم و تبهکاری دارد.
رمان پلیسی و کوتاه قاضی و جلادش برای اولینبار در سال 1950 منتشر شد و چهارسال پس از آن نیز نسخهی انگلیسی آن به چاپ رسید.
در داستانهای دورنمات رگههایی از اتوبیوگرافی وجود دارد و بیشتر داستانهای پلیسی او در سوئیس اتفاق میافتد. او در این کتاب پا را فراتر از دنیای شخصیتها میگذارد و داستان را از زبان خود روایت میکند. دورنمات در این کتاب از جملات کوتاه با ضرباهنگ تند استفاده میکند تا خواننده با عطش بیشتری داستان را دنبال کند.
این کتاب در 157 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
روزی که سر زده بود و همه جا را فرا میگرفت روشن بود و عظیم؛ خورشید، توپی کامل، سایههای بلند و غلیظ میافکند و سایهها را در هم میغلتاند. شهر آرمیده بود، صدفی سفید که نور را میمکید؛ نور را در کوچههایش میبلعید تا شب، با هزاران چراغ دوباره تفش کند، غولی که مدام انسانهایی میزایید، میکشت، دفن میکرد. صبح لحظه به لحظه درخشانتر میشد_ چتری نورانی فراز آوای ناقوسها. چانتس، رنگپریده از نوری که از دیوارها برمیگشت، منتظر ایستاده بود، یک ساعت تمام. بیقرار در جلو خان کلیسای بزرگ بالا و پایین میرفت، به بالاسرش نگاهی میانداخت، به ناودانها، به سرهای سنگی بزرگ انسان و جانور که به آسفالت زیر نور خورشید خیره شده بودند. بالاخره درهای بزرگ کلیسا باز شد. سیل جمعیت عظیم بود. امروز لوتی موعظه کرده بود، اما چانتس بلافاصله بارانی سفید را بین جمعیت دید. آنا به طرفش آمد. گفت که از دیدنش خوشحال است و با او دست داد. بالا رفتند، بین خیل کلیساروها، بین پیرها و جوانها، اینجا پروفسوری، آنجا زن نانوایی با لباس تمیز روزهای یکشنبه، آنطرفتر دوپسر دانشجو با دختری، چند دوجین کارمند، معلم _ همه پاکیزه، همه شستهرفته، همه گرسنه، همه خوشحال از غذایی بهتر از معمول. به میدان کازینو رسیدند، رد شدند و در سرازیری به طرف مارتیسلی رفتند. روی پل ایستادند.
چانتس گفت: « خانم آنا، امروز به حساب قاتل اشمید میرسم.»
دختر باشگفتی پرسید: « مگر میدانید قاتل کیست؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.