توضیحات
- عصیان
- یوزف روت
- ترجمه: علی اسدیان
- نشر ماهی
عصیان روایتگر داستان زندگی مردی به نام آندریاس پوم است. آندریاس سرباز اتریشی است که از جنگ جهانی دوم برمیگردد در حالیکه یک پایش را از دست داده و قهرمان جنگ است. او رنج دیده اما بسیار به خدا و دولت و کشورش ایمان دارد. او به حکومت خوشبین است و آن را پشتوانه خود میداند تا اینکه پس از سپری کردن زمانی در آسایشگاه خبر میرسد که فقط موجیها میتوانند بمانند و باقی باید مرخص شوند. حالا آندریاس فکر میکند باید شغلی مناسب داشته باشد اما از ان موقعیتهای شغلی خبری نیست. او مورد لطف پزشکان قرار میگیرد و مجوزی برای پخش موسیقی در خیابانها به او میدهند؛ شغل او حالا چرخیدن در خیابانها و به صدا در آوردن پای چوبیِ مصنوعیاش و چرخاندن دستهی جعبه موسیقی است.
عصیان نخستینبار در سال 1924 منتشر شد. این کتاب تصویری از جامعه پس از جنگ در اروپا است. در این داستان روت از عدالت و جامعه صحبت میکند.
مجلهی گاردین دربارهی این داستان نوشته است: «داستان روت دارای همان منطق بسیار اروپایی و سرراست قصههای پریان است که در عین حال که همه چیز را اجتناب ناپذیر میسازد، به کابوسی نیز مبدل میکند. اگر روت را به عنوان رأس چهارم مربعی که رأسهای دیگرش کافکا، موزیل و تسوایگ هستند در نظر بگیرید، اشتباه نکردهاید.»
مجلهی نیویورک تایمز هم در مورد رمان عصیان نوشته است:
«رمانی از یوزف روت یک رماننویس تمثیلی اما در عین حال به صورت قاطعانهای مدرن، داستان سرخوردگی پس از جنگ، حدود ایمان و سرنوشت شخصی که توسط کارهای کورکورانه و گاه و بیگاه یک ماشین کنترل می شود. ماشینی که توسط هیچ کس هدایت نمیشود و هیچ کس مسئول آن نیست.»
میشائیل هانکه، کارگردان مشهور، در سال 1993 براساس این رمان فیلمی تلویزیونی ساخت.
این کتاب در 176 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
آندریاس خیلی زود به سلولش عادت کرد، به رطوبت ترشیدهی آن، به سرمای گزندهاش و به سایهروشن خاکسترفامی که بازتاب محوی از روشنایی روز بود. آری، او یاد گرفت چگونه مراحل تاریکی را از یکدیگر بازشناسد و دریابد که کدامیک از فرارسیدن صبح، غروب، شب و ساعات مبهم گرگ و میش خبر میدهند. رفتهرفته به تاریکی شبها خو گرفت. چشمانش پردهی نفوذناپذیر تاریکی را چنان میسفت که ژرفنای ظلمت همچون شیشهای تیرهگون در نیمروز شفاف میشد. روشنایی اشیای اندکی را که در میانشان زندگی میکرد از دل آنها بیرون میکشید، چنانکه میتوانست در دل شب آنها را تماشا کند و آنان نیز گوشه گوشهی خطوط پرهیب خود را پیش چشمانش پدیدار میساختند. با آوای ظلمت آشنایی یافت، نیز با آواز اشیای خاموشی که با فرونشستن غوغای روز زمزمهی سکوتشان به گوش میرسید. میتوانست صدای خزیدن یک خرخاکی را در تمام طول مسیرش بشنود، آنگاه که از دیوار بالا میرفت، سطح صاف آن را میپیمود، به ریختگی ملات دیوار میرسید و در حفرهی پرترک آجر جای میگرفت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.