توضیحات
- عادت میکنیم
- زویا پیرزاد
- نشر مرکز
«عادت میکنیم» برشی از زندگی سه زن ایرانی از سه نسل مختلف در دههی هشتاد شمسی است. مادربزرگی به نام ماهمنیر که هنوز غرق در گذشتهای است که کمابیش ساخته و پرداختهی ذهن خودش است. مادری به نام آرزو و دختری به نام آیه. راوی قصه آرزوست. زنی میانسال که بین خواستههای مادر، توقعات دختر و آرزوهای خود در جدال است. در ظاهر زنی است محکم که از مردها و دنیای مردانهی اطرافش هراس ندارد و در باطن خواسته و ناخواسته جوابگوی توقعات دختر و مادرش. وقتی عشق به صورت مردی بینقص وارد زندگیش میشود، مخالفت مادر، دختر و دوست صمیمیاش به جدال ذهنی او دامن میزند.
هرکدام از این سه شخصیت دنیای مختص به خود را دارند. نویسنده در خلق این شخصیتها از کلیشهها و پیشفرضهای رایج در میان شخصیتهای داستانی زن فراتر رفته و تصویری انسانی و قابل باور از علایق و رنجهای متفاوت هرکدام از آنها ارائه میکند.
زویا پیرزاد، نویسندهی ایرانی ارمنی تبار است که در سال 1380 و با رمان « چراغها را من خاموش میکنم» ، جوایز مهمی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد و لوح تقدیر جایزهی ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه « طعم گس خرمالو» یکی از برندگان جشنوارهی بیست سال ادبیات داستانی در سال 1376 و جایزهی ( کوریه اینترناسیونال) در سال 2009 شد.
او در سال 2014 جایزهی شوالیهی« ادب و هنر» فرانسه را دریافت کرد.
این کتاب در فرانسه، ایتالیا و گرجستان نیز ترجمه و چاپ شده است.
این کتاب در 272 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
تا سر در باغ ملی هیچکدام حرف نزدند. آرزو داشت فکر میکرد چرا کاری را که باید میکرد و می خواست بکند به امروز و فردا میانداخت؟ اگر به آیه و ماهمنیر میگفت چه تصمیمی گرفته چه اتفاقی میافتاد؟ اول حتما ماهمنیر قیافه میگرفت و ادا و اطوار میآمد. شاید هم غر میزد. آیه لابد متلک میپراند و شاید هم نه. بالاخره باید میگفت. سهراب حتما بلد بود چه بکند و چه بگوید و ___ پس چرا نمیخواست؟ مردد بود؟ چرا؟ شک داشت؟ از چه؟ میترسید؟
سهراب ایستاد سر بالا گرفت به دروازهی بزرگ با فلزکاری پرنقش نگاه کرد. « یادت هست گفتم اینجا را باید سر فرصت بگردیم؟» آرزو سر بالا گرفت به آجرکاریهای بالای دروازه نگاه کرد، به کاشیها و ستونها. گفت « اولینبار که آمدم این طرفها هفت هشت سال داشتم.» در هفت هشت سالگی دروازه به نظرش خیلی بزرگ آمده بود. حالا هم به نظرش خیلی بزرگ آمد.
سهراب گفت حاضری « حاضری؟»
آرزو گفت « حاضرم.» و راه افتادند و تعریف کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.