توضیحات
- صبحانه در تیفانی
- ترومن کاپوتی
- ترجمه: بهمن دارالشفایی
- نشر ماهی
داستان صبحانه در تیفانی در واقع مرور خاطرات بیست سال پیش یک مرد بدون نام است که با شنیدن خبری از یک دوست قدیمی آنها را به خاطر میآورد. ماجرا به اواخر جنگ جهانی دوم بازمیگردد. راوی داستان در آن سالها نویسندهای جوان است که به تنهایی در ساختمانی در نیویورک زندگی میکند. هالی گولایتلی دختری جوان و یکی از ساکنان این ساختمان است که انگار نه شغلی دارد و نه خانوادهای و زندگیاش را با مردان در کافهها و بارها و رستورانها میگذراند. راوی خیلی زود در جریان نارضایتی سایر ساکنان از رفتوآمدهای پرسروصدای او قرار میگیرد. اندکی بعد شخصاً با او روبهرو میشود و این آغاز دوستی او با هالی به شمار میرود. راوی داستان، هالی را قلباً دوست دارد ولی این عشق متقابل به نظر نمیرسد. هالی از همان ابتدا به راوی و مخاطب میفهماند که کنجکاوی در زندگی شخصی و گذشتهاش را دوست ندارد.
او با مردان ثروتمند زیادی رفت و آمد میکند و آنها او را به رستورانها و کافههای گرانقیمت دعوت میکنند و به او هدیههای ارزشمند میدهند. هالی امیدوار است که روزی با یکی از آنها ازدواج کند. یکی دیگر از منابع درآمد هالی ملاقات هفتگی با یک زندانی است. سالی توماتو به اتهام شرکت در باندهای مافیا در زندان است و وکیلش در ازای دریافت گزارش آب و هوا از او به هالی پول خوبی میدهد. راوی از همان ابتدا اعتقاد دارد که او خود را در دردسر بزرگی انداخته است ولی هالی اهمیتی نمیدهد. بعدتر شخصی در ساختمان پیدا میشود که ادعا میکند همسر هالی است و هالی سالها پیش بیخبر او را ترک کرده است.
این کتاب که برای نخستینبار در سال 1958 منتشر شده است، رمان کوتاهی است که در ادبیات قرن بیستم از جایگاه ویژهای برخوردار است.
به دلیل محبوبیت رمان، در سال 1961 فیلم سینمایی هم با اقتباس از آن و به کارگردانی بلیک ادواردز و با بازی آدری هپبورن ساخته شده است.
این رمان از پرفروشترین کتابهای آمریکا و اروپا نیز هست.
این کتاب در 142 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
روز بعد، یعنی جمعه، وقتی به خانه برگشتم، دیدم پشت در آپارتمانم یک سبد آنچنانی از فروشگاه چارلز است و داخلش هم کارت او :« خانم هالیدی گولایتلی، در سفر.» پشت کارت هم با خط خرچنگقورباغهای شبیه خط بچهمدرسهایها نوشته بود:« ممنونم، فرد عزیزم. لطفا من را بابت دیشب ببخش. تو واقعا مثل یک فرشته بودی. با عشق، هالی.پ.ن. دیگر مزاحمت نخواهم نخواهم شد.» من هم در جوابش نوشتم « لطفا بشو» و کارت را همراه چیزی که وسعم میرسید، یعنی یکدسته بنفشه که از کنار خیابان خریده بودم، پشت درش گذاشتم. اما ظاهرا جدی گفته بود؛ دیگر نه خودش را دیدم و نه خبری ازش شنیدم. به این نتیجه رسیدم که حتی کلید در اصلی ساختمان را هم برای خودش درستکرده. بههرحال زنگ من را که دیگر نزد. دلم برای زنگهایش تنگ شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.