نقشه‌هایت را بسوزان

45 هزار تومان

2 در انبار

شناسه محصول: naghshehayat دسته: , , برچسب:

توضیحات

  • نقشه‌هایت را بسوزان
  • جمعی از نویسندگان
  • انتخاب و ترجمه: مژده دقیقی
  • نشر نیلوفر

نقشه‌هایت را بسوزان سومین مجموعه از داستان‌های برگزیده‌ی معاصر است که به این شیوه و با ترجمه‌ی مژده دقیقی منتشر می‌شود.

نه داستان مجموعه‌ی نقشه‌هایت را بسوزان بین سال‌های 2002 و 2007 در نشریات آمریکایی و کانادایی منتشر شده‌اند و در میان نویسندگان آنها «جویس کرول اوتس» و «استیون کینگ» برای خوانندگان ایرانی نام‌های آشناتری هستند.

داستان‌ها از نظر سبک و شیوه‌ی روایت متنوع‌اند و مضامین متفاوتی دارند، ولی وجه اشتراک آنها مسائل انسان امروز است، مسائلی چون عشق، تنهایی، بیگانگی، فروپاشیدن خانواده، مهاجرت، جنگ، بیماری، و دغدغه‌ی مرگ و جاودانگی.

«دریاچه‌ی بهشت»، «نقشه‌هایت را بسوزان»، «خواب هاروی» و «بوهمی‌ها» عناوین داستان‌های این مجموعه و «جس رو»، «رابین جوی لف»، «استیون کینگ» و «جرج ساندرز» به ترتیب نویسندگان این داستان‌ها هستند.

این کتاب در 158 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«دریاچه‌ی بهشت/ جس رو»

ساعت چهار است. دخترهایم در راه خانه‌اند، با همدیگر در واگن مترو شلوغی ایستاده‌اند، آستین روپوششان را بالا می‌زنند و دگمه یقه‌های پهنشان را باز می‌کنند. مای_لینگ به واکمن‌اش گوش می‌کند و مجله مدی را می‌خواند؛ مای_پو یک کتاب مصور ژاپنی را که از دوستی قرض گرفته بود، تند و تند ورق می‌زند، از آنها که من اجازه نمی‌دهم بخواند. اگر زنم زنده بود، از او می‌پرسیدم: معنی بچه‌داشتن این است؟ اینکه بتوانی آنها را به این وضوح ببینی، و هرگز ندانی چه بگویی؟ من اهل قصه گفتن نیستم، ولی دخترهایم در این روزهای پرارزش پایان عمر دارند می‌آیند به خانه‌ام، و باید چیزی برایشان تعریف کنم. می‌آیند تو، و کیف‌های سنگینشان با صدای گرومپی که آپارتمان را می‌لرزاند می‌افتد زمین، و می‌چرخند و پیر مردی را می‌بینند که ایستاده، با دست‌های باز، و دهان باز، انگار می‌خواهد آواز بخواند.

«نقشه‌هایت را بسوزان/ رابین جوی لف »

قبلا عاشق همه اینها بودم، حتی از بوی کلاس نشئه می‌شدم_ از جادوی بی‌دوام عطرهای هوش‌ربا، ادویه‌های محلی، و چرم ارزان قیمت خیس. بوی گرسنگی را احساس می‌کردم که خودش را با محیط تطبیق می‌داد، و در بعضی‌هاشان به صورت نسخه‌های چاق‌تر و برنزه‌تر و بیشتر مستعد شهرت بازتولید می‌شد، و این موضوع فکرم را تحریک می‌کرد. دلم می‌خواست به این گرسنگی غذا برسانم، دلم می‌خواست آداب و رسوم و محسنات اجتماعی امریکایی و کاربرد صحیح صفت‌ها را مثل آن همه رشته یخ‌کرده تندوتیز توی کله‌شان فرو کنم. اما این قبل از آن بود که خستگی مفرط بر من چیره شود، قبل از آنکه ببینم تعداد خیلی زیادی از امریکا اخراج می‌شوند، و انگلیسی‌ای که خیلی خوب یادگرفته‌اند به کینه و دشمنی تبدیل می‌شود.

«خواب هاروی/ استیون کینگ»

جنت با خودش می‌گوید نه، این فقط تمرین پیری است، و از پیری بیزار است، می‌ترسد وقتی او بازنشسته شود، هر روز صبح همین آش باشد و همین کاسه، دست‌کم تا وقتی یک لیوان آب پرتقال بدهد دستش و ( روز‌به‌روز بی‌حوصله‌تر، دست خودش هم نیست) بپرسد برشتوک می‌خواهد یا فقط نان برشته. می‌ترسد مشغول هر کاری باشد، رویش را که برگرداند، او را ببیند که در پرتو آفتاب درخشان صبحگاهی نشسته آنجا. هاروی اول صبح، هاروی با تیشرت و شلوارک، با پاهای باز طوری که می‌تواند ( اگر علاقه داشته باشد) برآمدگی ناچیز توی بساطش را ببیند، و پینه‌های رزد شست پاهایش، که همیشه والاس استیونس و « امپراتور بستنی» را به یادش می‌آورد. ساکت نشسته باشد آنجا، گیج و منگ توی فکر، عوض آنکه آماده باشد و برای رفتن لحظه‌شماری کند. خدایا، کاش اشتباهی باشد.

«بوهمی‌ها/ جرج ساندرز»

و خانم اچ. باز هم برایمان تعریف می‌کرد که چطور مات و مبهوت توی حیاط خانه‌اش ایستاده و تماشا کرده که یک شاهزاده واقعی ماه‌گرفتگی‌اش را آن‌قدر ساییده تا محو شده. بوی سوختن خاک برگ در مزرعه‌ها به یادش می‌آمد، و مردهایی با شلوارهای کشی رنگ‌و وارنگ که گراز نری را که دل و روده‌اش را خالی کرده‌بودند، روی پل چوبی می‌کشیدند. این قبل از آن بود که در کوه‌های کارپات حیوان بارکش بشود و لوازم شخصی افسرهای سنگدل را حمل کند. شب‌ها به درختی زنجیرش می‌کردند. گاهی برای تفریح نرمه‌های ساق پایش را با لوله‌ مسلسل می‌سوزاندند. برای همین بود که همیشه جوراب زیر زانو می‌پوشید. بعد از سه سال که برگشته بود خانه، با قبرهای کوچولوی بچه‌هایش روبه‌رو شده بود. می‌گفت عمرشان کوتاه بود، ولی موهبت‌های فوق‌العاده‌ای بوده‌اند. حالا دیگر از خدا گله نمی‌کرد که آنها را از او گرفته بود. ستاره‌ای که به زمین می‌افتد عمرش کوتاه است. با وجود این مگر از دیدنش خوشحال نمی‌شویم؟

«شمنگوا/ لوئیز ار دریچ»

پدر و مادرم رفته بودند کلیسا، ولی بخاری کلیسا در آن روز زمستانی خراب شده بود. اول مراسم عشای ربانی، شبستان کلیسا پر از دود شده بود و بلافاصله همه را فرستاده بودند خانه. وقتی پدر و مادرم رسیدند، من غرق ویولن‌زدن بودم. در آستانه در ایستاده بودند، از آنچه می‌شنیدند چنان تعجب کرده‌بودند که همان‌جا میخکوب شده‌بودند، و نمی‌دانم چه مدت بود که داشتند گوش می‌کردند. من صدای بازشدن در را نشنیده‌بودم و ، چون چشم‌هایم بسته بود، نوری را که از درگاه می‌تابید ندیده بودم. عاقبت متوجه باد سردی شدم که دورم می‌پیچید. برگشتم، و مات و مبهوت به همدیگر خیره شدیم تا بالاخره پدرم سکوت را شکست و پرسید: « چند وقته؟»

جواب ندادم با آنکه دلم می‌خواست جواب بدهم. هفت‌سال. هفت سال! پدرم عقب ایستاد تا مادرم اول بیاید تو. در را پشت سرشان بستند. بعد با لحنی که عطوفت آمیخته به تشویقی در آن موج می‌زد، گفت: « ادامه بده.»

«کمین/ دانا ترت»

کم‌کم در رفتار با خانم کامرون جسارت پیدا کردم. با اینکه جرئت نداشم مثل تیم سرش داد بکشم یا به او امر و نهی کنم، وقتی با من حرف می‌زد اغلب جواب‌نداده می‌دویدم و می‌رفتم، و _ به تبعیت از تیم_ دیگر به خودم زحمت نمی‌دادم که بگویم متشکرم یا خواهش می‌کنم. اگر توی خانه خودمان چنان رفتار بدی از من سر می‌زد، حتما یک اردنگی می‌خوردم ولی به دلیلی می‌دانستم که خانم کامرون به کسی چیزی نمی‌گوید. وقتی من و تیم ناگهان با سروصدا وارد خانه می‌شدیم_ لابه‌لای موهایمان پر از گل‌و‌لای و برگ بود و از بس روی زمین چهاردست و پا رفته بودیم، زانوهایمان کثیف و سیاه بود_ غالبا با لبخندی شاد و کمی نگران که دندان‌های دراز و لثه‌های صورتی‌رنگش را نشان می‌داد، نگاهمان می‌کرد، انگار دوتا سگ تری‌یر واق‌واقو بودیم که ممکن بود گاز بگیریم. لیمونادش را بدون یک کلمه حرف سر می‌کشیدیم، شیرینی‌های آرد جو را که تعارفمان می‌کرد قاپ می‌زدیم و جیب‌هایمان را پر می‌کردیم، و دوباره به طرف میدان جنگ می‌دویدیم.

«قاضی شیوا رام مورتی/ ریشی ریدی»

نگاهش کردم، ولی چیزی نگفتم. گاهی اوقات خوشش می‌آید بی‌خود و بی‌جهت مرا عصبانی کند. ما، من و مانو، خیلی با هم فرق داریم. او از وقتی پنجاه و نه‌سالش بوده در امریکا زندگی کرده؛ من تا هفتادسالگی نیامده بودم اینجا. من زیاد سفر کرده‌ام، سرتاسر هندوستان را دیده‌ام، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب. او از بمبئی و مدرس آن‌طرف‌تر نرفته است. کله من پر از موست، او تقریبا تاس است. من وکیلم و درس وکالت خوانده‌ام، او یک مهندس بیشتر نیست. نمی‌دانم شاید برای همین است که قدری بیشتر از او به اصول اخلاقی پایبندم.

«دختر خاله‌ها/ جویس کرول اوتس»

فریدای عزیز،

فکر می‌کنم این تقاضای بزرگی است که بخواهم یک شب از وقتت را به من اختصاص بدهی. یک ساعت چطور؟ یک ساعت که دیگر خیلی زیاد نیست، هست؟ شاید بتوانی درباره کارت با من حرف بزنی، هر چیزی که از زبان تو بشنوم برایم باارزش است. دلم نمی‌خواهد تو را به درون منجلاب گذشته بکشانم، چون با لحن خیلی تندی درباره‌اش صحبت می‌کنی. می‌دانم زنی مثل تو که توانایی یک چنین کارهای فکری را دارد و در حوزه خودش این‌قدر مورد احترام است، فرصتی برای احساس دلتنگی ندارد.

این روزها داشتم کتاب‌هایت را می‌خواندم. زیر کلمه‌ها خط می‌کشیدم و معنی‌شان را در فرهنگ لغت پیدا می‌کردم. ( من عاشق فرهنگ لغتم، دوست من است.) فکر کردن درباره اینکه علم چگونه مبنای ژنتیک رفتار را نشان می‌دهد، خیلی هیجان‌انگیز است.

کارتی را برای جوابت ضمیمه کرده‌ام. می‌بخشی که زودتر به این فکر نیفتادم.

«پسری در ساکیتوس/ بروس مک‌آلیستر»

نمی‌دانم نفوذ چه کسی موثر بود. فقط می‌دانم که به خاطر سوابقم نبود. مسلما کانون جوانان ضد کمونیست نمی‌توانست کافی باشد و نمره‌های دانشگاهم هم چنگی به دل نمی‌زد، هر چند بوت درست می‌گفت. قلم خوبی داشتم. پدر و مادرم هم هر دو در نوشتن تبحر داشتند. مادرم فوق‌لیسانس داشت و پدرم برای دریاسالارهای مافوقش کلی چیز می‌نوشت. شاید به خاطر نوشتن بود، ولی از طرفی می‌دانستم که آنها می‌توانستند از میان 1600 قبولی آزمون استعداد تحصیلی دانشگاه و فارغ‌التحصیل‌های معدل 4_ که در مقایسه با من تبحر بیشتری در نوشتن داشتتند_ هر چند نفر را که می‌خواستند استخدام کنند، پس حتما دلیل دیگری داشت. حتما کار بوت یا یکی از دوستان پدرم بود؛ شاید هم به خاطر این بود که قرار بود پدرم با درجه‌ی دریاداری بازنشسته شود.

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نقشه‌هایت را بسوزان”

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نقشه‌هایت را بسوزان”