توضیحات
- دنیای قشنگ نو
- آلدوس هاکسلی
- مترجم: سعید حمیدیان
- نشر نیلوفر
دنیای قشنگ نو نمایانترین اثر آلدوس هاکسلی است. این کتاب یک رمان علمی – تخیلی محسوب میشود که آلدوس هاکسلی در آن دنیا را در ۶۰۰ سال آینده به تصویر کشیده است. در واقع هاکسلی یک ناکجاآباد را در برابر خواننده قرار میدهد.
دنیایی که در آن یک دولت مرکزی وجود دارد که همه چیز را کنترل میکند. کتاب دنیای قشنگ نو در مورد ناکجا آبادی است که پیشرفت تکنولوژی و علم، بخصوص علم ژنتیک به حدی رسیده است که امکان ساختن انسانها در مقیاس وسیع و به صورت کارخانهی انسانسازی پدید آمده است.
نظام سیاسی حاکم بر جهان – دولت جهانی – با هدف ایجاد یک جامعهی طبقاتی فرآیند تولد انسانها که در کارخانههایی در سراسر دنیا انجام میشود را دستکاری میکند و در نتیجه چند گروه از انسانها به عنوان محصول از این کارخانهها خارج میشوند؛ آلفاها، بتاها، گاماها و اپسیلونها. این ردهبندی نزولی بر حسب هوش و کارآیی ذهنی و اجتماعی انسانهای تولیدشده تنظیم شده است و هر رده یک تقسیمبندی داخلی مثبت و منفی نیز دارد. بنابر این ردهبندی، آلفامثبتها از نظر هوش و ویژگیهای اجتماعی از همه برتر و والاترند و تقریبا شبیه به انسانهای معمولیاند.
نفرت هاکسلی از سیاستبازیها و صنعت زندگیهای معاصر و دید بدبینانه وی کتابی بسیار هشداردهنده و تکان دهنده در مورد آینده پدید آورده است.
هاکسلی در سال ۱۹۵۸ در مقالهای با نام بازدیدی دوباره از دنیای قشنگ نو (Brave New World Revisited) به سیر وقایع اتفاقیه ۲۶ سال گذشته پرداخت و مدعی شد که تمدن بشری با سرعتی بسیار بیشتر از پیشبینیهای او در حال حرکت به سمت این دنیاست.
این کتاب جزو فهرست ۱۰۰ کتاب قرن لوموند، لیست برترین رمانهای انگلیسی گاردین و برندهی جایزهی آکادمی هنر و ادبیات آمریکا در سال 1959 است.
و همچنین فیلمهایی با همین عنوان، بر اساس این کتاب، یکی به کارگردانی لسلی لیبمن و لری ویلیامز در سال 1998 و دیگری به کارگردانی برت برینکروف در سال 1980 ساخته شده است.
این کتاب در 295صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
در آنتیلوپ کایوا در پرتو ماه تمام، رازها عیان میشدند، رازها میمردند و زاده میشدند. پسرها میرفتند پایین، به درهی کایوا، و مرد بیرون میآمدند. پسرها را ترس برداشته بود و در عین حال بیتابی میکردند. و سرانجام روز شد. خورشید پایین رفت و ماه بالا آمد. جان همراه آنهای دیگر رفت. مردها، سایهوار در مدخل کایوا ایستاده بودند. پلکان به آن اعماق که با نور سرخ روشن بود پایین میرفت، اکنون پسرهای جلویی شروع به پایین رفتن کرده بودند. ناگهان یکی از مردها جلو آمد، بازوی جان را چسبید و او را از صف بیرون کشید. او دررفت و به میان آنهای دیگر دوید. این بار مرد او را زد و مویش را کشید. مرد دیگری گفت: «تو نه، تو نه، ننهسگ!» پسرها غشغش خندیدند. «برو گمشو!» و هنگامی که هنوز دور و بر گروه میپلکید، مردها دوباره فریاد کشیدند: «برو گمشو!» یکی از آنها دولا شد، سنگی برداشت و پرت کرد؛ «برو گمشو، گمشو، گمشو!» بارانی از سنگ باریدن گرفت. با سروروی خونآلود به میان تاریکی گریخت. از میان نور سرخ کایوا صدای سرودخواندن میآمد. حالا بقیهی پسرها از پلکان پایین رفته بودند. او تنهای تنها شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.