توضیحات
- در میان گمشدگان
- دن شاون
- ترجمه: امیرمهدی حقیقت
- نشر ماهی
دن شاون در کتاب در میان گمشدگان قصهی زنها و مردها و بچههایی را تعریف میکند که ماندهاند کدام تصمیم، کدام انتخاب و کدام حادثه آنها را به جایی که هستند کشانده است. از خانوادههایی میگوید که خود را میان رنجهای این دنیای آشفتهی مدرن «گمشده» یافتهاند و به حکم غریزه میکوشند همچنان با هم بمانند. آنچه این آدمها پشت سرگذاشتهاند معمولاً سیاه است، زمان حال به خاکستری میزند و آینده، مثل توفانی در راه، نحس و دهشتزا است.
«در میان گمشدگان» در سال 2001 نامزد جایزهی کتاب ملی آمریکا و در سال 2002 نامزد جایزهی انجمن نویسندگان میدلند شد.
این کتاب در 192 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
وقتی به تابستان دوازدهسالگیام فکر میکنم، چیز زیادی از پدر یادم نمیآید. مطمئنا حرف خاصی با هم نزده بودیم که در خاطرم بماند و اصلا یادم نمیآید که با تفنگ دنبالم کرده باشد. فقط میدانم که او وجود داشت: صبحها که از کنارش رد میشدم، نشسته بود و قهوهاش را هورت میکشید و آماده میشد برود سر کار. وقتهایی هم که به بار میرفتم، برایم یک لیوان کوکا با لیکور تلخ میریخت تا به قول خودش «روی سینهام مو دربیاید». مینشستم روی چهارپایهی بار و سادز، گربهی نر بار، را میگذاشتم روی زانویم و نوازشش میکردم. زیر لب با سادز حرف میزدم و توی ذهنم قصهی کارآگاهیام را ادامه میدادم. پدرم نقش ناچیزی در تخیلاتم داشت، نقشی کم و بیش صامت.
اما توی همین بار بود که یک بار دیگر آقای میکلسون را دیدم. صبح آن روز رفته بودم خانهاش سروقت جعبهی نامهها. بعد هم از انبار اسقاطی پشت خانهمان سر درآورده بودم. آن روزها مردم بافرهنگ نبودند و به آنجا میگفتند «آشغالدونی» و با ماشین میرفتند زبالههایشان را از بالای دره پرت میکردند پایین. سرتاسر این درهی عمیق و باریک پر بود از قوطی آبجو، اسباببازیهای درب و داغان، تشک فنری مستعمل، ماشینهای اوراق و خردهشیشه. برای خودش سرزمینی جادویی بود و من ساعتها پشت فرمان یک استودبیکر اوراق و زنگزده مینشستم و با دکمهها و پیچهای روی داشبوردش ور میرفتم. وانمود میکردم دارم رانندگی میکنم و در تعقیب و گریزی تند و پر هیجان مظنونین تبهکار را به چنگ قانون میانداختم. آخر سر هم برای رفع خستگی به بار میآمدم تا کوکا با لیکور تلخ بخورم و آن روز را در خیالم بازسازی کنم. گاهی پدر سر حرف را باز میکرد و من با اکراه مجبور میشدم از جلد کارآگاه که داشت با گیلاس بوربون ور میرفت بیرون بیایم. کارآگاه آن روزها خشن و بدبین شده بود، اما هیچوقت از مبارزه برای تحقق عدالت دست برنمیداشت.
sajjadtp77 –
عالی بود… مجموعه داستان جوندار و خوب که آدمو با ادبیات ناب روبه رو میکرد… چقدر داستاناش شبیه ما بود…