توضیحات
- خانهای با شیروانی قرمز
- گفتگو با عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو
- مرجان صائبی
- نشر ثالث
خانه ای با شیروانی قرمز گفتگوی مرجان صائبی با عباس کیارستمی(۱۳۹۵-۱۳۱۹)، کارگردان و فیلمنامه نویس صاحب سبک ایرانی و آیدین آغداشلو(-۱۳۱۹) نقاش، گرافیست و نویسندهی ایرانی است. صائبی در مقدمهی کتابش در خصوص این گفتگو میگوید:
ایدهی اولیهی این گفتگو به زمانی برمیگردد که متوجه شدم عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو همکلاسی دوران دبیرستان بودهاند. از آیدین آغداشلو خواستم عباس کیارستمی را به خانهاش دعوت کند و او با کمال میل پذیرفت و عباس کیارستمی هم دعوت او را قبول کرد. اما حاصل این دیدار غیرقابل پیشبینیتر از چیزی بود که تصور می کردم؛ گفتگویی طولانی که بخشی از آن سال ۹۳ در سالنامهی روزنامه شرق چاپ شد و به علت طولانی بودن حتا قبل از چاپ در روزنامه عباس کیارستمی پیشنهاد داد به صورت کتابی کوچک با عنوان «خانه ای با شیروانی قرمز» منتشر شود.
همه چیز از دبیرستان جم قلهک شروع شد. شصت سال پیش. هردو سیزده ساله بودند؛ یکی پر شر و شور و دعوایی، دیگری آرام و منزوی و سودایی. یکبار هم وسط کلاس با هم دست به یقه شدند. آنها اما پشت میزهای همین دبیرستان بود که جهان را کشف کردند. میزهایی که چهرههای آشنای دیگری را هم به خود دیده بود؛ بهمن فرزانه، فریدون گله، علی گلستانه، علی اکبر صادقی و…
بچههایی که برای فرار از واقعیت به خیال پناه برده بودند. از همین رو زنگهای انشا و نقاشی برایشان ساعتهای اصلی مدرسه بود.
این کتاب در 101 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
شما معمولا در مورد گذشتهی خودتان خیلی صحبت نمیکنید.
کیارستمی: گذشتهی من یک کتاب است. یک بار آقای ساوجی برای ثبت خاطرات من به دفترم آمده بود. چیزهایی گفتم که در جلسهی دوم هر کاری کرد گفتگو را ادامه ندادم. حافظهی وحشتناکی داشتم و دیدم چه قصههای عجیبی از چهار پنج سالگیام یادم مانده. مثلا در مورد پدربزرگم صحبت کردم و اینکه پدر من از فشار قیدهای پدرزنش فرار کرد و در اختیاریه رستمآباد خانهای ساخت. چهل روزه بودم که به آنجا رفتیم و دو سال در خانهای زندگی کردیم که در نداشت و زمستانها پتو به در میزدیم و از دوردست فقط خانهی ما دیده میشد که اطرافش مزرعه بود؛ یک خانه با شیروانی قرمز که هیچ چیز جز گندم اطرافش نبود.
آغداشلو: جایی داشتم میگفتم که همیشه گرسنه بودم. آن موقع درختی بود به نام «ته» در خرابهای نزدیک مدرسهمان که میرفتیم و میوههای آن را میخوردیم. میوههایش کمی بزرگتر از یک دانه لپه بود و کل میوه فقط هسته بود و قشر دورش به نازکی کاغذ! از درخت بالا میرفتیم و این میوهها را میخوردیم و کیف میکردیم.
کیارستمی: پنجاهتا از آنها را اگر میخوردید مثل این بود که یک زالزالک خوردهاید.
این قدر گرسنگی شدید بود؟
آغداشلو: از گرسنگی نبود بیشتر از دلگی بود. دلگی هم سابقهای دارد و بیخود آدم دله نمیشود، ولی خب خیلی به ما خوش گذشت! و خدا را شکر که گذشت…
کیارستمی: و هنوز هم خوب و خوش خواهد گذشت.
آغداشلو: تا اینکه ما را عمودی از این پلهها بیرون ببرند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.