توضیحات
- حفره
- محمد رضاییراد
- نشر چشمه
حفره، روایتی است از تعقیب و گریز پرماجرای یک کارآگاه و یک قاتل سریالی و داستان پسرکی در یکی از جزیرههای خوزستان که از ترس عراقیها تونلی زیرزمینی حفر کرده و در آن پنهان شده است،کارآگاه داستان در این راه با تنشها و معماها و خطرات قابل توجهی روبهرو میشود.
داستان در فضایی دوگانه روایت شده، از یک سو حال و هوای نخلستان و شرجی و رودهای پرآب خوزستان با توصیفهای نویسنده مخاطب را پایبند داستان کرده و از سوی دیگر، عوض شدن سریع داستان و ورود مخاطب به فضایی پلیسی و دلهرهآور به گیرایی آن افزوده است.
دقیقا زمانی که خواننده تصور میکند در فضایی لبریز از دلهره و هیجان به اوج داستان رسیده، نویسنده فصلها را به پایان برده و با آغاز فصل جدیدی از کتاب، خواننده به فضایی بسیار مهیبتر و هیجانیتر پرتاب میشود. آنچه در این کتاب به چشم میخورد پرهیز نویسنده از پرداختن به حواشی و خودداری از توصیفات کسل کننده است. حفره داستان خوزستان است، داستان نخلها، تالابها،گاومیشها و طبیعت بینظیری که تندباد جنگ آنرا همچون تکه کاغذی در خود مچاله میکند.
قاتل این ماجرا با غرور و تسلطی که از اعتماد به نفس کاذب وی سرچشمه میگیرد تلاش میکند بعد از ارتکاب هر قتل نشانهای بهعنوان امضا برای کارآگاه داستان باقی بگذارد تا هم به او نشان دهد چقدر در کار خود خبره است و هم باعث عصبانیت بیشتر او شود، غافل از اینکه کاراگاه صبور قصه گرگ بالان دیدهای است که قدم به قدم و باحوصله سوژه خود را دنبال میکند. از سوی دیگر پسرک عربزبان قصه در دهکدهای مرزی در خوزستان همراه خانوادهاش بی سروصدا زندگی میکند که ناگهان جنگ صاعقهوار بر آنها فرود میآید. او حتی فرصت گریختن ندارد و باید در جایی پنهان شود. جنگ آنقدر پرشتاب و بیخبر بر او و خانواده و عشیرهاش فرود آمد که حتی فرصت نکرد به نجات دیگر اعضای خانوادهاش فکر کند. پسرک با فکر کودکانهاش حفرهای را برای اختفای خود از عراقیها حفر میکند که همین تونل مخوف نقطه تلاقی دو داستان موازی این اثر خواهد بود.
این کتاب در 165 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
باز گرسنگی آمده بود، دیوانهوار و وحشیانه مانند عقربی در تن او میرفت و نیش میزد. پسرک در خودش جمع شده بود و زانویش را به معدهاش میفشرد تا بلکه اندکی آرام بگیرد. گرسنگی رمق از او گرفته بود. دیگر نمیتوانست تونل حفر کند. تمام روز را در خوابوبیداری سپری کرده بود و در تمام طول خوابوبیداری با لطیفه مشغول درست کردن آدمکهای گلی بود. لطیفه شاد بود و میخندید. لباس گلداری پوشیده بود و در جیب دامنش مشتی خرما داشت. پسرک دانههای خرما را تا آخر خورد و لطیفه، که داشت آدمکهای گلی درست میکرد، باز از دامنش مشتی خرما درآورد و به او داد و او باز تا آخرین دانهاش را خورد. لطیفه همینطور مشتمشت خرما از جیب دامنش بیرون میآورد و او با ولع همه را میخورد و باز گشنهاش بود و باز میخواست. خرمای دامن لطیفه تمام نمیشد و گشنگی او هم تمام نمیشد، تا آنکه چیزی کنار چاله منفجر شد و دود و خاک همه جا را گرفت. دود که فرونشست، دیگر لطیفه بود و غروب شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.