هفت گنبد

31 هزار تومان

در انبار موجود نمی باشد

توضیحات

  • هفت گنبد
  • محمد طلوعی
  • نشر افق

کتاب هفت گنبد شامل 7 داستان نیمه‌بلند است. شخصیت‌های اصلی این داستان‌ها، در قالب سفرهایی نه چندان معمول به کشورهای اطراف ایران (سوریه، ارمنستان، لبنان، عراق، گرجستان، افغانستان و عمان) درونیات خود را می‌جویند و به روایت داستان زندگی خود می‌پردازند.

این کتاب روایتگر سرنوشت مشترک آدم‌هایی است که از گذشته‌های دور در این جغرافیای باستانی زندگی می‌کنند و در واقع مجموعه‌ای از افسانه‌های مدرنی است که تحت تاثیر هفت‌پیکر نظامی نوشته شده‌اند.

این کتاب داستان‌ جنگ‌ها، صلح‌ها و آرزوها در خاورمیانه‌ی خیالی و بدون مرز است.

نویسنده برای نگاشتن این مجموعه‌، به هفت کشوری که اتفاقات در آن‌ها رخ می‌دهد سفر کرده است و با نثری روان و با بهره‌گیری از توصیفات جزئی و دقیق، به روایت ماجراها پرداخته است.

خواب برادرمرده، آمپایه بارن، بدو بیروت بدو، امانت‌داری خاندان آباشیدزه، لوح غایبان، خانه‌ی خواهری و دو روز مانده به عدن، عناوین داستان‌های این مجموعه هستند.

محمد طلوعی برای نگارش این کتاب در سال 98 موفق به دریافت جایزه ادبی بوشهر شد.

این کتاب در 216 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

آسمان قبل از تاریکی کامل، لحظه‌ای می‌درخشد و بعد خاموش می‌شود. تا قبل از اینکه سر و کار کسی به زندان بیفتد نمی‌شود این حرف را ثابت کرد اما یک زندانی این لحظه را هرشب می‌بیند. درخشش آسمان در لحظه‌ی پیش از تاریکی، یک لحظه که زندانی‌ها به آن می‌گویند لحظه‌ی رهایش، لحظه‌ای که زندانی می‌تواند بیرون زندان را همان‌جور که هست ببیند.

زنش را که روی مبل نشسته و کنترل تلوزیون را دست گرفته و کانال‌ها را عوض می‌کند، بچه‌هایش را که توی هوا عطر می‌زنند تا بوی علفی که قایمکی کشیده‌اند برود یا شریکش را می‌بیند که رفته سروقت سرقتی‌هایی که جایی توی خاک کرده‌اند. در آن لحظه‌ی رهایش، در آن لحظه‌ی روشن‌بینی من فقط مینا را می‌دیدم که وسط اتوبان روی زمین نشسته و ضجه می‌زند. تمام این سال‌ها مینا حتی از جایش بلند نمی‌شود برود آن‌ور اتوبان. باران نمی‌بارید، نور چراغ‌هایی که از رو‌به‌رو می‌آمدند نمی‌افتاد توی صورتش، کسی نمی‌آمد از وسط اتوبان بلندش کند. مینا آن‌قدر ضجه می‌زد تا لحظه‌ی رهایش می‌گذشت و دیگر نمی‌شد بیرون زندان را دید.

” هفت‌گنبد داستان‌های وصل و جدایی است، نه وصل و جدایی آدم‌ها (که آن‌ها را هم دارد) وصل و جدایی و ذوق و حرمانی که در پیوستن به یک سرنوشت بزرگ‌تر هست، یک سرنوشت همگانی.

هفت‌گنبد داستان سفر است، سفر نه برای رسیدن به مقصد، سفری برای گم‌کردن خود.

هفت‌گنبد را من با همه‌ی جان نوشتم شما هم با همه‌ی جان بخوانید.

هفت‌گنبد را دوست دارم چون شبیه پناه‌گاه قله است، یک‌جایی که تا قله خیلی راهی نیست و امنیت دارد و از این‌جا فقط کافی است یک کوله‌ی حمله بیاندازم پشتم و بروم بالا.”
«محمد طلوعی»

” هفت پیکر نظامی گسترده است؛ پری‌ها و غول‌ها می‌کوشند آدمیزاد را از را به در کنند و آدم‌ها در برابر آن‌ها گاه مغلوب و گاه پیروز می‌شوند. قهرمانان همیشه برنده‌اند و در آخر داستان از تجربه گزاف آن‌ها، ابیات تعلیمی و شادمانی مردم شهر برجای می‌ماند. غول‌ها و پری‌های هفت پیکر نظامی مدت‌هاست از جهان داستان‌ها رفته‌اند و در را هم پشت سرشان بسته‌اند. آن چه در شیوه داستان‌نویسی محمد طلوعی مرا مجذوب می‌کند باز شدن این «در» است، خیال‌سازی‌های طلوعی که بار دیگر دست غول‌ها و پری‌ها را گرفته و آورده وسط داستان‌ها و از آنجایی که جهان امروز برای غول‌ها و پریان جای کوچکی است شگرد معاصرسازی به کمک نویسنده و غول‌ها آمده تا بار دیگر جهان خیال را در واقعیت معاصر گسترش دهند. راوی داستان طلوعی، نسخه‌شناسی در جست‌و‌جوی نسخه اصلی هفت‌ پیکر نظامی است و شاید همین شیفتگی او به این اثر است که سبب می‌شود سر از قصه‌های نظامی درآورد و سرنوشتی همچون ماهان کوشیار بیابد.

«زهرا عامری»

در دهه‌ی نود شمسی و در ایران، یک نویسنده‌ای پاشنه‌اش را ور می‌کشد و به شهرهای هفت کشور همسایه از افغانستان و سوریه و لبنان گرفته تا ارمنستان سفر می‌کند و قصّه می‌نویسد؛ زیرِ آتشِ جنگ در خاورمیانه و نه با دغدغه‌ی مبارزه برای آزادی، قصّه‌ی مردانی را می‌نویسد که در سودایِ عشقند، بی که از ابتذالِ سودایشان در این گیر و دار بترسند.

آدمیانی که گریزشان از نفسِ جنگ نه از رذیله‌ی ترس است که بالعکس وارستگیشان از زندگی که تنه به تنه‌ی جنون می‌زند، تا قلبِ جنگ میکشدشان و در بسترِ خونینِ جنگ حرف از دلدادگی می‌زنند و آنجا زیرِ طوفانِ بلا عاشقند، شاعرند و واله‌اند.

مردانی به ملال رسیده از تجربه‌ی ناکامِ عشق و شاید حریص در کیفیتِ عشق، آدم‌هایی که کلّه‌شان باد دارد و به حدّاقل‌های یک رابطه راضی نمی‌شوند و شاید به باطل، دنبالِ معشوقِ اثیری از هایپراستار تا بغداد می‌گردند. مردانی که یک روز صبح از خانه می‌روند و دیگر برنمی‌گردند؛ آدم‌هایی که خودشان زندانند و هر کسی را به زندانشان راه نمی‌دهند.

‌مسافران، جهان‌بینیِ قوام یافته‌ای دارند، فارغ از اینکه این جهان‌بینی با چه متر و معیاری می‌تواند درست باشد و واقعا چه کسی می‌تواند با سنگِ محک این مسافرانِ سودایی را بسنجد و محکومشان کند؟ آنان که فقط پایشان رویِ زمین است و توی خیال سیر می‌کنند، آنان که می‌دانند جنگ برنده‌ ندارد و از باختن هم چندان نمی‌هراسند.

مردان، چارچوبی را برنمی‌تابند و از سازگانِ مرسومِ عشق فراری‌اند، در ساختاری که هرکس در آن جایِ مشخصی دارد و به تبعِ آن جایگاه، قدرت به دست می‌آورد. آنان از نقش‌ها در می‌روند، از نقشِ همسری، از نقشِ کارمندی؛ روحِ عاصی‌شان در نقششان نمی‌گنجد و ساختاری قابلِ سکنا که مامول خیلیست را رها می‌کنند. مردانی نه لاقید که در بندِ آیینی‌ که واضعش خودشانند؛ این مردان در رعایت اخلاقیات خودانگیختگیِ پیشاتامّلی دارند و همچنان که مفهوم شریک از معشوق برایشان سواست، دست از پا خطا نکردن‌شان غریزی و حیوانی‌ست؛ مثلِ حیواناتِ تک جفت. مردانی شاید پر از تناقض که نه خالی از علاقه و نه مملو از عشق به شریکشانند و حقیقتِ کدرِ زندگی را برنمی‌تابند و به هر دری می‌زنند تا رویایِ دنیایی سعادتمند را محقّق کنند؛ عاشقانی بالقوّه و خودآئین.

وفاداریِ غریزی جزء شاکله‌ی شخصیتِ این مردان است؛ علیرغمِ نارضایتی از شریک و فراتر از پایبندیِ آئینی در مخیله‌شان نمی‌گنجد که انسان بتواند بیش از یک جفت داشته باشد.

شاید دلیلی که منجر به این شرایط برایِ آدم‌های این داستان‌ها شده‌، اینست که آنان آنچنان که عاشقند، معشوق نیستند و ناکامی معشوق در احترام به خودآیینی عاشق، ناکامی او در پیشبرد سعادت عاشق است و همین‌‌هاست که شخصیت اول این داستان‌ها را عصبانی کرده؛ این مردان تویِ خورجینشان عشق است که می‌خواهند خرجش کنند و رویِ مرزِ باریکِ هوس دنبالِ یک «زن» می‌گردند؛ زنی از ابتذال به دور و شاید در نهایتِ ابتذال؛ صفر و یک؛ آنجا که مردِ قصّه در داستانِ لوحِ غایبان مبهوتِ زنی سر تا پا بنفش‌پوش می‌شود که حتّی سایه‌ی چشمش و ماشینش بنفش رنگست انگار قصّه‌گو می‌خواهد بگوید عشق خلّاقست و صرفا پاسخی به ارزشی پیشین نیست و عشق رویِ بدوی دارد و نویسنده تلویحا ادّعا می‌کند که در گلِ خام آدم‌ها آنی را می‌بیند که هر کسی نمی‌تواند ببیند.

به جز سفر، داستان‌های هفت گنبد یک وجه ممیّزه‌ی دیگر دارند؛ مقابله‌ با هفت پیکرِ نظامی؛ این ادّعایِ محمّد طلوعی در مجموعه داستانِ هفت گنبد است و نمی‌توان انکار کرد که چقدر جای این سنخ ادّعاها امروزه خالیست؛ اگر دل زنده باشید تنها با شنیدن این مدّعا سرِ کیف میایید.

مرزی که امروز بینِ ادبیاتِ کلاسیکِ ایران و آثارِ معاصر روز به روز پررنگ تر می‌شود، قربانیش به زعمِ من ادبیاتِ کلاسیک است؛ پویایی و تغییراتِ زبان، روز به روز خواندنِ آثارِ کلاسیک را سخت‌تر و مخاطبانشان را محدودتر می‌کند و آثارِ فلان نویسنده‌‌ی قرونِ گذشته اسمی محض می‌شود که با هر نامِ کتاب، یک چهارم نمره، دانش‌آموزان باید حفظ کنند و به دردِ تست زنی می‌خورد و دقیقا به همین شکل سینه به سینه منتقل می‌شوند؛ همان مثالِ پوسته‌ی بی مغز. بماند که قدسی کردن و دست نیافتنی کردن قلل ادبیات، برایِ نویسندگان تازه نفس یاس و کرختی می‌آورد و برایِ برداشتنِ گامی کوچک در جهتِ عکسِ جریانِ غالب باید پوزخند دید و لغو شنید که فلانی را چه به این حرفها؟ به نظرِ من بازی را نباید تمام کرد و تحدّی و به مبارزه طلبیدن آثار کلاسیک و چرخیدنِ این چرخه، مزّه بازی را بیشتر می‌کند.

«فائزه یحیایی»

1 دیدگاه برای هفت گنبد

  1. dr.amirhamedsalehi

    از رمانذهای خوب ایرانی

دیدگاه خود را بنویسید

1 دیدگاه برای هفت گنبد

  1. dr.amirhamedsalehi

    از رمانذهای خوب ایرانی

دیدگاه خود را بنویسید