انجیرهای سرخ مزار

52 هزار تومان

1 در انبار

شناسه محصول: anjirhaye sorkhe mazar دسته: , , , , برچسب:

توضیحات

  • انجیرهای سرخ مزار
  • محمدحسین محمدی
  • نشر چشمه

 

«انجیرهای سرخ مزار» اولین مجموعه داستان نویسنده‌ی افغان، محمدحسین محمدی است که در ایران منتشر شده است. این مجموعه دربرگیرنده ی ۱۴ داستان کوتاه است. حوادث داستان‌ها همه پیرامون جنگ‌های داخلی افغانستان می‌گذرد و قصه‌ی آدم‌های جنگ‌زده‌ای را روایت می‌کند که عمرشان را در جنگ سپری کرده‌اند. زخمی شده‌اند. زخم زده‌اند. کشته‌اند و کشته شده‌اند. آدم‌هایی که گاه خود نیز نمی‌دانند چرا تفنگ به دست گرفته‌اند.

موضوع داستان‌ها جنگ است ولی در هر داستان از زاویه و منظری متفاوت به جنگ و آدم‌های درگیر در آن نگاه شده است. حوادث داستان‌ها، همان‌طور که از نام کتاب بر می‌آید، در شهر مزارشریف و اطراف آن می‌گذرند که زادگاه نویسنده است. با وجود این فضا و مکان مشترک هر داستان مستقل از دیگری است. تاریخ پایان داستان‌ها نشان می‌دهد که داستان‌ها در فاصله‌ی زمانی نزدیک به هفت سال نوشته شده‌اند و نویسنده تلاش کرده در هر داستان از منظری تازه و متفاوت به جامعه‌ی جنگ‌زده‌اش نگاه کند، این تفاوت و گوناگونی حتا در تکنیک‌ها و شگردهای نویسندگی‌اش نیز نمود یافته.

از دیگر ویژگی‌های بسیار بارز این مجموعه، زبان شاخص داستان‌هاست که نشان از این دارد که زبان از دغدغه‌های اصلی محمدی محسوب  می‌شود. برخی از داستان‌های این مجموعه جوایز ادبی متعددی چون جایزه‌ی ادبی اصفهان، جایزه ی ادبی بهرام صادقی و… را به خود اختصاص داده اند. خوانندگان ایرانی و ناآشنا با ادبیات معاصر افغانستان، شاید در آغاز با زبان نویسنده کمی مشکل داشته باشند ولی با خواندن یکی دو داستان با زبان و ترکیبات زبانی نویسنده خو می‌گیرد و… محمدی با این مجموعه خودش را با عنوان یک نویسنده‌ی تکنیک‌گرا و در عین حال قصه گو مطرح می‌کند.

این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی بهترین مجموعه داستان سال 82 از بنیاد گلشیری و جایزه ادبی اصفهان و همچنین برنده جایزه‌ی صلح افغانستان در سال 87 شده است.

این کتاب در 145 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

خدا! این چی بلا بود که گرفتارش شدم؟ بعد از چند وقت که هیچ جای رفته نتوانسته بودم؛ خدا چی بد کرده‌ام که این‌طور غذابم می‌دهی، ها! خدا! خدا! نمان این‌جا کشته شوم، بان که از همین جا زنده برآیم. بس می‌کنم. با همو پول کم شویم می‌سازم. خدا! از دو طرف گلوله می‌بارد. خدا! خدا! طفلکم، طفلکم چی می‌شود. یا… نی خدا! یک گلوله را بگوی که به سر من بخورد. چرا گلوله آمد و آمد و سر این سرباز خورد. هنوز از سرش خون می‌آید. مثل این‌که زنده است، نفسک نفسک می‌زند. آخر چرا همو گلوله آمده، به سر من نخورد. حالی چی‌رقم این بدنامی را پت کرده می‌توانم. شویم خبر ندارد. حتمی خبرش می‌کنند. خدا! اگر از این‌جا زنده برآمده بتوانم…خدا! شوی بیچاره‌ام… این قنچغ ما چه‌خر دیگر چه‌قدر جانش را دوست دارد. خودش را در خالیگی بین چوکی‌ها چملک کرده که گلوله در کدام جایش نخورد. در فکر جانش است.