توضیحات
- دستهای کوچولو کف میزنند
- دن رودز
- ترجمه: احسان کرمویسی
- نشر چشمه
رمان دستهای کوچولو کف میزنند بر محوریت موزهای میچرخد در خیابانی باریک در شهری بینام در آلمان؛ موزهای که با هدف مبارزه با خودکشی انسانها افتتاح شده است. مؤسس این موزه زنی است وسواسی که شوهرش شباهت زیادی به پاواروتی، خوانندهی شهیر اپرا، دارد. هدف او خیلی ساده است: این زن خوشقلب میخواهد از غم و رنج آدمها بکاهد و به زندگی دلگرمشان کند، تا اگر کسی وسوسه شده بود خودکشی کند، با آمدن به موزه و دیدن آثار شگفتآورِ آنجا پشیمان و به راه راست هدایت شود. ولی همین مکانْ منزلگاه شخصیتهای خبیث و اسرارآمیز دیگری نیز هست: متصدی پیر و بیاحساسِ موزه که هیچچیز برایش مهم نیست، دکتری که آدمخوار است، یک نظافتچی با گذشتهای تلخ و سیاه و اروپاییهایی که به موزه میآیند تا در آنجا خودکشی کنند. در هر فصل از دستهای کوچولو کف میزنند با قصهای متفاوت پیش میرویم و در نهایت همهچیز در هم ادغام میشود. نویسنده داستانش را مثل قصههای برادران گریم پیش میبرد و آن را با واقعیت و فانتزی در هم میآمیزد. عنوان رمان برگرفته از شعری است به نام نیلبکزن هاملن اثر رابرت براونینگ. نویسندگان و شاعران زیادی، از جمله گوته و برادران گریم، روایتهایی از این ماجرا نوشتهاند. موضوع داستان نیلبکزن، که در شهر هاملنِ آلمان اتفاق میافتد، مربوط میشود به رفتن یا مرگ بیشتر کودکان این شهر؛ و در نسخههای ادبی مختلف، نیلبکزن رنگارنگپوشی را علت ماجرا میدانند. قصه برمیگردد به سدهی سیزدهم میلادی، زمانی که هاملن پُر شده از موشهای مزاحم. روزی سروکلهی مرد نیلبکزنی پیدا میشود که لباسهای رنگینی به تن کرده و به مردم قول میدهد که مشکلشان را حل کند. او با نیلبک سحرآمیز خود همهی موشها را از شهر بیرون میراند، ولی زمانی که دستمزدش را طلب میکند، اهالی هاملن از پرداخت پول به او سر بازمیزنند. نیلبکزن آواز دیگری مینوازد و اینبار همهی کودکان شهر را با خود میبرد و ناپدید میشود. اینکه واقعاً چه بلایی سر بچهها میآید روایتهای مختلفی دارد. در نسخهای قدیمی از این قصهی کهن ۱۳۰ بچه ناپدید میشوند و فقط سه بچه باقی میمانند: بچهای که شل بوده و از گروه جا مانده، دومی که کر بوده و نوای سحرآمیز به گوشش نخورده، و سومی که کور بوده و در راه گم شده. این سه به شهر بازمیگردند و تعریف میکنند که باقی بچهها، مسحور از نوای نیلبک، با دستهای کوچولو کف میزدند و پشتسر مرد، خوشحال و خندان میرفتند. برخی نسخهها از غرق شدن بچهها در رودخانهای حکایت دارند که پیشتر موشها در آن غرق شدهاند. برخی هم نوشتهاند که بچهها به سرزمین بهتر و دیگری رفتهاند. نسخههایی هم از این قصهی کهن هست که گفته اهالی هاملن پشیمان شده و با پرداخت دستمزد، بچهها را به شهرشان برمیگردانند.
این کتاب در 283 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
مادالنا متوجه شد که هر جا میرفتند چیزی بود که چشمش را بگیرد. آنقدر چیزهای پیچیده و مبهم جلو چشمش سبز میشد که گیج شده بود. پیچیده ترینشان اما آدمها بودند. مادالنا، وقتی کسی از کنارش رد میشد، به او خیره میشد و با اینکه میدانست از ادب و نزاکت به دور است که به مردم زل بزند، نمیتوانست جلو خودش را بگیرد. طولی نکشید که فهمید آدمهایی که اینطور مبهوت و میخکوبش میکنند، بدون استثنا، زنها هستند. او قبلا اینجور زنها را فقط در تلوزیون و مجلات دیده بود، اما آنها هیچکدام واقعی نبودند. اینجا کاملا سهبعدی بودند و زیباییشان را میشد واقعا حس کرد و دید. یک زیبایی آشکار؛ چیزی که انگار اینجا یک حقیقت ساده و معمولی بود.