توضیحات
- داستانی مرموز
- گابریل گارسیا مارکز
- ترجمه: بهمن فرزانه
- نشر ثالث
«داستانی مرموز» رمان کوتاهی است که روایتگر داستان زندگی زنی است که ظاهرا همسرش در سفر است و هر بار برای او هدایای عجیب و غیرمنتظرهای میفرستد. مارکز این داستان را با بهرهگیری از باورهای بومی، تخیل و گونههای متفاوت نوشتن خلق کرده است.
کتاب داستانی مرموز مانند بسیاری از آثار مارکز در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است. گابریل گارسیا ماركز این رمان را در سالهای جوانی و به شكل داستانی دنبالهدار و هفتگی برای روزنامههای کلمبیا نوشته است. بعدها بخش عمدهای از مقالات و داستانهای او، از جمله همین رمان، در كتابی با عنوان «نوشتههای كرانهای» منتشر شد.
گابریل گارسیا مارکز رماننویس کلمبیایی و یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم است که در سال ۱۹۸۲ موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبیات شد. این نویسنده بیشتر برای شاهکارش صد سال تنهایی شناخته میشود که در سال ۱۹۶۷ نوشته شده است. او طی سالهای حیات خود جوایز و عناوین بسیاری را دریافت کرد. در سال ۱۹۷۲، برندهی جایزهی معتبر بینالمللی ادبیات نوئستات شد. علاوه بر این، در سال ۱۹۷۲، جایزه بینالمللی رمان رومولو گایهگوس به کتاب صد سال تنهایی تعلق گرفت. در سال ۱۹۸۰ به مارکز جایزه مشترک ثروت خدمات برجسته برای دستاوردهای برجستهی او در ادبیات اهدا شد.
این کتاب در ۷۶ صفحه به چاپ رسیده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
همانطور که خانم مارکیز به قناری شماره سیزده، ارزن خاص جزایر قناری را میداد، زنگ در خانه به صدا در آمد. خانم مارکیز به آلمانی فکر کرد: «الان میآیم.» و بدون عجله از پلهها پایین رفت تا در را به روی تازه رسیده باز کند. وقتی در را باز کرد مرد ناشناسی را در مقابل خود یافت که خیلی جدی ایستاده بود و با تیغ ناخنهای خود را کوتاه میکرد. خانم مارکیز به زبان آلمانی پرسید: «در این ساعت روز آمدهاید چه کنید؟» مرد هم با زبان روسی بسیار صحیح جواب داد: «آمدهام شما را به قتل برسانم.» خانم مارکیز در جواب گفت: «باید تصورش را میکردم. هر بار که به قناری شماره سیزده ارزن میدهم، یک نفر میآید تا مرا به قتل برساند.» این جمله را به زبان انگلیسی گفت، چون خانم مارکیز چند زبان خارجی بلد بود و در ضمن میدانست تمام مردانی که میآیند او را بکشند نیز به چند زبان خارجی آشنایی دارند؛ بله، هر وقت به قناری شماره سیزده ارزن میداد. طبعا مرد انگلیسی او را درک کرد و بدون آنکه وارد خانه شود پرسید: «خوب، پس حاضر و آمادهاید؟» همانطور هم با تیغ ناخنهای خود را کوتاه میکرد. مارکیز جواب داد: «نه، هنوز حاضر نیستم. بگذارید دستانم را بشویم. ارزن به آنها چسبیده است.» از مرد تقاضا کرد به خانه بیاید. مثل یک خانم که چند زبان خارجی میدانست، او را روی نیمکت نشاند و همانطور که به طرف دستشویی میرفت گفت: «آخرین باری که مرا کشتند، یادم رفت دستانم را بشویم و این اصلاً شایسته خانمی مثل من نیست.» بعد از داخل حمام به زبان یونانی داد زد: «فکرش را بکنید که اقوام من با آنهمه ارزن چسبیده به دستهایم چه خواهند گفت!» ولی مرد جمله آخر او را نشنید چون صدای چهچهه سیودو قناری خانم مارکیز گوشش را پر کرده بود. زن برگشت. داشت دستانش را با پیشبند خشک میکرد..