توضیحات
- یادداشتهای یک پزشک جوان
- میخاییل بولگاکوف
- ترجمه: آبتین گلکار
- نشر ماهی
کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان، مجموعهای از داستانهای کوتاه نوشتهی میخائیل بولگاکف است که اولینبار در سال 1963 به چاپ رسید. بولگاکف برای خلق این داستانها، از تجربیات خود به عنوان پزشکی تازهکار در آستانهی انقلاب روسیه استفاده کرده. او با سبکی واقعگرایانه و طنزآمیز، از تردیدهایش در مورد توانایی و البته بار سنگین مسئولیتهای خود پرده برمی دارد و همزمان مجبور میشود با مردم خرافاتی و کمتر تحصیل کردهای مراوده داشته باشد که برای ورود به عصر مدرن با مشکلاتی رو به رو هستند. این کتاب دربردارنده ی برخی از شخصیترین اندیشههای بولگاکف در مورد جوانی، انزوا و پیشرفت است.
حرفهی اصلی بولگاکوف پزشکی بود. او در سال ۱۹۱۶، پس از اتمام تحصیلاتش، به قصبهای دورافتاده در ایالت نیکولسکویه منتقل شده و بهتنهایی با بیماری روستاییان دستوپنجه نرم کرده بود. ماجراهای این کتاب در واقع برگرفته از تجربههای بولگاکوف در این روستاست و میتوان گفت که نویسنده این مجموعه را بر اساس واقعیت نوشته و تقریباً همهی رویدادهای توصیفشده در داستانها را شخصاً تجربه کرده است. این داستانها در زمان حیات او در نشریات مختلف منتشر شد و پس از درگذشتش بهصورت کتاب در آمد. در این کتاب داستان «مورفین» نیز گنجانده شده است که بولگاکوف در آن چگونگی اعتیاد یک پزشک به این مادهی مخدر را به شکل بدیع و تکاندهندهای به تصویر میکشد.
این کتاب در 209 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
هنوز سرم یه بالش نرسیده بود که چهرهی آنا پروخوروای هفده ساله از روستای تاروپوا در میان خواب و بیداری پیش چشمم جان گرفت. یک دندان آنا پروخوروا باید کشیده میشد. دمیان لوکیچ آسیستان هم با انبر براقی که در دست داشت، بی سر و صدا مجسم شد. به یادم آمد که چطور دمیان لوکیچ به خاطر علاقه به لفظ قلم صحبتکردن، به «اینطوری» میگفت «اینچنین». پوزخندی زدم و به خواب رفتم.
ولی هنوز نیمساعت هم نگذشته بود که ناگهان بیدار شدم، گویی کسی به من سقلمه زده باشد. نشستم و با ترس به تاریکی چشم دوختم و گوش تیز کردم.
کسی با سماجت و با صدای بلند در بیرونی بیمارستان را به رگبار گرفته بود. از این ضربات بلافاصله به دلم افتاد که خبر بدی در راه است. به در آپارتمان هم ضربه زدند.
صدای ضربات قطع شد، صدای زن آشپز به گوش رسید، صدای نامفهوم کسی در پاسخ شنیده شد و سپس کسی در حالیکه پلهها را به غژغژ انداخته بود، بالا آمد، آهسته از اتاق کار گذشت و در اتاق خواب را زد.
«کیست؟»
زمزمهای با احترام پاسخ داد: « منم، آکسینیا، پرستار.»
«قضیه چیست؟»
«آنا نیکالا یونا مرا فرستاد دنبال شما، گفتند زودتر خودتان را برسانید به بیمارستان.»
پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» و بهوضوح حس کردم که دلم فرو ریخت.
«زنی را از دولتسوا آوردهاند. زایمانش به مشکل خورده.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.