توضیحات
مجموعه داستان
اصغر عبدالهی، علی خدایی، جعفر مدرس صادقی، کیهان خانجانی، نسیبه فضلالهی، محمد طلوعی، آرش صادقبیگی
نشر افق
مجموعه داستان کتاب اصفهان شامل هفت داستان کوتاه از هفت نویسندهی معاصر ایرانی و با محوریت شهر اصفهان است. این داستانها روایتگر مردمانی است که در جایجای این شهر افسانهای قدم برمیدارند تا هویت فراموش شدهی خود را بازیابند.
گاهی در سبزحنایی آب حوض که انعکاس ستونهای چهلستون را دارد، گاهی در سایهی درختان باغ آلبالو و گاهی هم در خاک ترکخورده و تشنهی بستر زایندهرود به آن میرسند.
سرنوشت هرکدام از این شخصیتها به نوعی با این شهر، مردمان و همچنین بافت تاریخی و فرهنگی آن، گره خورده است. نویسندگان این مجموعه با ارائه تصاویری دقیق و سرشار از ظرافت و همچنین نگاهی جزئینگر به مکانها و حوادث، خواننده کتاب را در تمام تجربیات، احساسات و لحظات شادمانی و اندوه شخصیتها شریک میکنند.
این کتاب به قلم اصغرعبداللهی، علی خدایی، جعفر مدرسصادقی، کیهان خانجانی، نسیبه فضلاللهی، محمد طلوعی و آرش صادقبیگی به رشته تحریر درآمده و توسط نشر افق در صدوبیست صفحه به چاپ رسیده است.
در این کتاب میخوانیم:
« یک تکه مینیاتور»
در اتاق نشیمن آفتاب از پنج پنجرهی قاب چوبی بر قالیهای پرنقش و نگار کاشان ریخته. آقای صارمی در کت و شلوار کرمرنگ پاییزی لم داده در مبلی از چوب ملچ باروکش سبز زیتونی. سام در رخوت گرمای ملس آفتاب، نور تند آفتاب از کمر به پایین او را سفید کرده. زنها میز بزرگ دوزادهنفره را پر میکنند از قوری چای و فنجانهای چینی و کاسههای کوچک بلور رنگی و سفال مرغوب؛ پر از شیر و پنیر و مربا و خامه و کره و نان. نور آفتاب بر رومیزی زرشکی موج انداخته. بوی گس قهوه فرانسه اتاق را انباشته و سام را بیطاقت کرده. آقای صارمی اشارهی چشم و ابروی خانم را در مییابد، کشدار بلند میشود و تعارف بی کلامی میزند به سام و هر دو میروند پشت میز. ارمغان قهوه میریزد در فنجان چینی سفید. آقای صارمی بنا به عادتی که دارد چند ثانیه در چشمهای سام خیره میماند. سام منتظر یک سوال است.
« دیوارنوشتهها»
عادت دارم عکس عابران و بناها را تکهتکه کنم. به غیر از عکسهای روی دیوار که مربوط به گذشتهاند. عکسهای سالهای اخیر را با قیچی میبرم؛ تکههای کوچک و بزرگ، بعد آنها را به هم میریزم. شبهایی که از خانه بیرون نمیروم، بیمارم، خستهام و یا باران ریز و تند میبارد، و یا حتی کسل و بیحوصلهام، تکهها را به هم میچسبانم؛ اسلیمی کاشیهای مساجد به کاخ میچسبد. غرفههای پل زیر نور زرد در میدان جا میگیرند و مغازههای قلمزنی وارد بازار میشوند. کاروانسراها و مدرسهها در باغها جا میگیرند. آنها را کف اتاق میچینم و عابران را کنار آنها میگذارم.
« شهرام و شهریار»
چند دقیقهای بود که همگی ساکت بودند. حرفهاشان ته کشیده بود. وقتی که آب جاری بود و از روی سنگفرش زیر پل میریخت پایین و آبشاری به پهنای بستر رودخانه درست جلوی چشمشان بود، هیچ نگاهی به آن طرف نمیانداختند و از همان دقیقهای که میرسیدند پای نیمکت تا آخرین لحظهای که پا میشدند میرفتند با آخرین خبرهایی که توی روزنامهها خوانده بودند و از تلوزیونها شنیده بودند و با خاطرات پنجاه سال پیش و شصت سال پیش سرهم را میخورند. اما روزهایی که رودخانه آب نداشت، حرفها ته میکشید. زبانها بند میآمد، همگی یکی دو ساعتی ساکت مینشستند کنار هم و خیره میشدند به خاک ترکخوردهای که از تشنگی لهله میزد و گاهی سری تکان میدادند و نچنچی میکردند و پا میشدند و میرفتند.
« یحیای زاینده رود»
ته یکی از سیگارها را که خواستم بیرون بیندازم، آتشش شل شد و روی جعبه افتاد و از درزش تو رفت. هول شدم، تندی در جعبه را باز کردم، پارچهی سفید اندازهی یک دایرهی کوچک قهوهای داشت میسوخت.آتش را با دو انگشت گرفتم و له کردم. در جعبه را که خواستم ببندم، هوایی شدم ببینمش. نگاه بکنم، نکنم، بکنم، نکنم؟ روش را کنار زدم. چقدر سفید بود، انگار صورتش زیر نور شمعدان بود. بغض کردم.گیج بودم بروم خانه یا نه. اصلا نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. در را آهسته باز کردم. جعبه را بردم زیرزمین و گذاشتم توی یک حلقه لاستیک که برای درست کردن کفی آورده بودم. نمیدانستم چی بگویم. گیج بودم. بیخودی روبهروی آیینه ایستادم و به موهام دست کشیدم. پرسید: « رفتی سراغ یحیی؟» گفتم: « رفتم.» نگفتم: « چه رفتنی!»
« گربهی مادر»
علوی گفت:« قدیما اونور پل یه کافه بود» و جایی را در دوردست نشان داد.
اتی پرسید:« اسمش چی بود؟»
علوی گفت:« یادم نیس. مال یه ارمنییه بود خیلی هم گدا بود چیکهچیکه میریخت لامصب.»
اتی به دوردست نگاه کرد به کافهای که نبود، اگر بود، حتما تا حالا پر مشتری بود. همه نشسته بودند لبهی پیشخان و چشمشان به دست زنی بود که با سینی پر به گوشههای کافه میرفت و سینی خالی را برمیگرداند. علوی بلند شد و کنار جوان ریشو و لندوکی ایستاد که پرچم سرخی دستش بود و هرازگاهی تکانش میداد. شلوار کتانی که پای مرد بود زانو انداخته بود و انگار همین حالا بود که جفت کاسههای زانویش بیرون بزنند. اتی حواسش به آنها بود و نمیدانست اگر کافه بود، آن دوتا کجای کافه نشسته بودند، جای دنجی را گیر میآورند یا از این مردهایی بودند که لب پیشخان مینشستند و معلوم نبود تازه آمدهاند یا میخواهند بروند؟
« زندگان اصفهان»
ترسیدم، خوف کردم نکند من لای آن همه آدم صاحب صدا گیرافتاده باشم. اگر یکیشان بگوید یک دهن آواز بخوان یا متنی را بگذارند بخوانم، چه کار باید بکنم؟ اگر بفهمند من هیچ صدای خوشی ندارم، تکفیرم نکنند یا مثلا آتشم نزنند! نه آدمی معمولی دور و بر بود نه حتی آدمی که زنده باشد. همهی اینها که میدیدم مرده بودند. از کنار صدرالدین حجازی گذشتم و خودم را رساندم به پیشخدمتی که میگوی سوخاری کنجدی میچرخاند. دستمال قرمزی برداشتم و میگوراتوی سس تارتار وسط سینی غلتاندم. گفتم:« کن یو اسپیک انگلیش؟» پیشخدمت خوشحال لبخند زد و گفت:« یس، سر»
« از طرف ما»
آسفالت جلوی دکان خیس بود. در پیش شده را باز کردم. شلنگ آب روی موزائیکهای شسته شده چنبر زده بود و دمپایی لنگهبهلنگه، پشت پردهی پستوی دو در آقام جفت بود. به شیشه زدم. از لای پرده گردن درازش را کشید و پرده که کنار رفت بوی اشکنهاش بیرون زد.
انداختم پشت صدایم و گفتم:« جواز رو نگیرن جمعهها پخت نمیکنی؟» نگاهی به عکس آقام روی جواز انداخت و دمپاییها را ضربدری پوشید و جلو آمد. ترکهای بود و موهای روغنزدهاش را عقب خوابانده بود. انگار زکام باشد، گلویی صاف کرد و صدای بمش را در دهان چرخاند و بیرون داد.
-جواز نونوایی رو خدا میده.
دوباره عکس آقام را نگاه کرد و بعد زل زد تو چشمهام.
-صاب دکون شمایید، بگید، همین الان تنور رو روشن میکنم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.