توضیحات
- قربانی باد موافق
- محمد طلوعی
- نشر افق
کتاب قربانی باد موافق روایتگر داستان جوانی به نام منوچهر محتشم است که از سربازی فرار کرده و عاشق دختری میشود. اما دختر خواستگار دیگری نیز دارد. منوچهر برای به دست آوردن او تلاشهای فراوانی میکند و پس از کشمکشهای فراوان، بالاخره در گیرودار حضور متفقین و روسها در رشت و پس از مدتی عضویت در حزب توده، درست بعد از کودتای سال 32، ایران را به مقصد آلمان ترک میکند.
چند سال بعد از او میخواهند به ایران برگردد اما او هیچ تمایلی به بازگشتن ندارد. و در همین نقطه از داستان است که خاطرات جوانی و وقایع گذشته بر زندگی فعلی منوچهر سایه میاندازند و او را درگیر خود میکنند.
نویسنده در این رمان سرگشتگی و دوگانگی شخصیتها در فضای آشفتهی شمال کشور در زمان جنگ جهانی دوم را، با نثری گیرا به تصویر میکشد. دعواهای درونخانوادگی شخصیت اصلی داستان با پدر و مادر و همچنین رقیب عشقیاش (پسر صمصام) از دیگر مسائلی است که مخاطب در طول داستان با آنها مواجه میشود. در این کتاب هیچ شخصیتی به تنهایی مستقل نیست و هرکدام در کنار شریک و همزادی دیگر است که معنا مییابند.
نگرش به تاریخ معاصر، بررسی یکی از احزاب تاثیرگذار در آن سالها، اوضاع و آسیبهای اجتماعی سالهای جنگ جهانی دوم، بحران هویتی ناشی از آرمانگرایی و غرق شدن انسانها در سیاست از جمله موضوعاتی هستند که نویسنده در خلال روایت خود به آنها میپردازد و با طرح این مسائل، ذهن خواننده را به سمت کشف رمز و رازها و بازکردن گرهها سوق میدهد.
قربانی باد موافق، اولین رمان محمد طلوعی است که در سال 1386 موفق به دریافت جایزهی ادبی فردا در بخش تکنیکیترین رمان شد. این رمان در همان سال توسط بنیاد ادبی واو نیز مورد تقدیر قرار گرفت.
این کتاب در 128 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
« وقتی به دنیا اومدی تا دو روز چشمهات رو باز نکردی.»
این را خانم جان میگفت و تقصیر را گردن ملایمان میانداخت که جای اذان و اقامه را توی گوشهایم عوضی گفته بود. میگفت: « فکر میکردیم میمیری.»
میگفت:« حاجی صمصام برات کفنی خریده بود و کنار پدرش چال کنده بود. این حاجی رو که به بر خودش نداری قبل از شب اول قبر چهلم میگیره. روزی که میخواست بیاد منو بگیره گالشهایش رو یادش رفت بپوشه، بارون میاومد، ساغریسازان رو آب برداشته بود. تا برسه به خونه، چارقهای هشتترک دامادیاش دست مادرش بود و پاچهی شلوارش رو با دست نگه داشته بود.»
خندید. بعد گفت پدرش نمیخواسته بدهدش. آنقدر پادرمیانی کردهاند که راضی شده، آن هم به شرطی که یادش بماند همیشه گالش بپوشد و بلندتر خندید.
شاید به مذاق همهکس خوش نیاید ولی خواننده حرفهای گاهی دوست دارد رمانی بخواند که کمی آشوبگر باشد. مجبورش کند با همه حواس درگیرش شود و یک جاهایی در پیچ و خم روایت کم بیاورد. گاهی به دام پیچیدگیها بیفتد و مجبور شود به عقب باز گردد، فصلهای گذشته را دوباره بخواند و رازهای تازه کشف کند. شاید یک جاهایی هم حرصش بگیرد که نمیتواند از تکنیکهای نویسنده سر درآورد و یک جاهایی هم از کشف رازهای گذشته یا حتی آینده آدمهای داستان لذت ببرد. در چنین رمانی احساس میکنی نویسنده اجازه داده است داستان در ذهن تو شکل بگیرد و ساخته و پرداخته شود؛ حتی اگر این ساختن سخت پیش برود. چیزی شبیه چالش سختیهای شیرین. هیجان دور شدن از کلیشهها. باید قبول کنیم لذت موجسواری در اقیانوس با پارو زدن در یک رودخانه آرام، متفاوت است حتی اگر هر دو لذتبخش باشند. همان چیزی که معمولا اهل فن به آن میگویند “سختخوان بودن”. شاید هم باید اسمش را بگذاریم دیوانگی مخاطب یا نویسنده یا هر دو.
«قربانی باد موافق» از همین دسته است. داستانی که ورای قصه و ماجرا، تو را با معادلات درونی و پیچیدگی تکنیکها به چالش میکشد. رمانی که شاید برای خوانده شدن نوشته نشده، برای کشف شدن نوشته شده. پر از حوادثی که توالی منظمی ندارند ولی چفت و بست دارند و از قانونی که لابد در ذهن نویسنده بوده پیروی میکنند.
به مادرم گفتم: «مینا رو نمیخوام.»
گریه کرد. گفتم: «مینا رو میخوام.»
و این آغاز سرگردانی در داستانی سرکشانه است از آدمهایی با آشفتگی درونی و سرگشتگی بیرونی. تا پیش از این فکر میکنی فقط با ماجرای عشق منوچهر محتشم به مینا و رقابتش با پسر صمصام طرفی ولی داستان ناگهان میان زمانها، مکانها و شخصیتهای متعددِ باربط و بیربط، از مینای دایی، سدای ارمنی، ددلیمای یهودی و تامارای لهستانی تا طبیب و خالو ابراهیم و رفیق امجد، چنان تاب میخورد که باید همه شش دانگ حواست را به جسارت و سرکشی ذهن نویسنده بسپاری تا از این همه قصههای در هم تنیده جا نمانی.
شاید برای خوانندهای که به کلیشههای متداول عادت دارد همراه شدن با «قربانی باد موافق» سخت و حتی آزاردهنده باشد ولی خواننده حرفهای که شهامت ساختارشکنی دارد، با رمانی که دقت و حوصله بسیار و بیش از یک بار خواندن میطلبد، غرق لذتی پرچالش خواهد شد.
به مذاق همهکس خوش نیاید ولی خواننده حرفهای گاهی دوست دارد رمانی بخواند که کمی آشوبگر باشد. مجبورش کند با همه حواس درگیرش شود و یک جاهایی در پیچ و خم روایت کم بیاورد. گاهی به دام پیچیدگیها بیفتد و مجبور شود به عقب باز گردد، فصلهای گذشته را دوباره بخواند و رازهای تازه کشف کند. شاید یک جاهایی هم حرصش بگیرد که نمیتواند از تکنیکهای نویسنده سر درآورد و یک جاهایی هم از کشف رازهای گذشته یا حتی آینده آدمهای داستان لذت ببرد. در چنین رمانی احساس میکنی نویسنده اجازه داده است داستان در ذهن تو شکل بگیرد و ساخته و پرداخته شود؛ حتی اگر این ساختن سخت پیش برود. چیزی شبیه چالش سختیهای شیرین. هیجان دور شدن از کلیشهها. باید قبول کنیم لذت موجسواری در اقیانوس با پارو زدن در یک رودخانه آرام، متفاوت است حتی اگر هر دو لذتبخش باشند. همان چیزی که معمولا اهل فن به آن میگویند “سختخوان بودن”. شاید هم باید اسمش را بگذاریم دیوانگی مخاطب یا نویسنده یا هر دو.
«قربانی باد موافق» از همین دسته است. داستانی که ورای قصه و ماجرا، تو را با معادلات درونی و پیچیدگی تکنیکها به چالش میکشد. رمانی که شاید برای خوانده شدن نوشته نشده، برای کشف شدن نوشته شده. پر از حوادثی که توالی منظمی ندارند ولی چفت و بست دارند و از قانونی که لابد در ذهن نویسنده بوده پیروی میکنند.
به مادرم گفتم: «مینا رو نمیخوام.»
گریه کرد. گفتم: «مینا رو میخوام.»
و این آغاز سرگردانی در داستانی سرکشانه است از آدمهایی با آشفتگی درونی و سرگشتگی بیرونی. تا پیش از این فکر میکنی فقط با ماجرای عشق منوچهر محتشم به مینا و رقابتش با پسر صمصام طرفی ولی داستان ناگهان میان زمانها، مکانها و شخصیتهای متعددِ باربط و بیربط، از مینای دایی، سدای ارمنی، ددلیمای یهودی و تامارای لهستانی تا طبیب و خالو ابراهیم و رفیق امجد، چنان تاب میخورد که باید همه شش دانگ حواست را به جسارت و سرکشی ذهن نویسنده بسپاری تا از این همه قصههای در هم تنیده جا نمانی.
شاید برای خوانندهای که به کلیشههای متداول عادت دارد همراه شدن با «قربانی باد موافق» سخت و حتی آزاردهنده باشد ولی خواننده حرفهای که شهامت ساختارشکنی دارد، با رمانی که دقت و حوصله بسیار و بیش از یک بار خواندن میطلبد، غرق لذتی پرچالش خواهد شد.
«قربانی باد موافق» داستانی است که از یک سو به واسطه عوالم ذهنی پیچیده شخصیتها، فضایی روانشناختی دارد و از سوی دیگر در یک برهه حساس تاریخی اتفاق میافتد و بر دوش حوادث جنگ جهانی دوم و حذب توده سوار است. با همه اینها این کتاب نه یک رمان روانشناسی به حساب میآید و نه یک رمان تاریخی. مختصات اجتماعی و سیاسی ایران در زمان جنگ جهانی دوم و تحولات درونی شخصیتهای اصلی داستان، هر کدام بار بخشهایی از چندین ماجرای درهمتنیده را به دوش میکشند و در نهایت، رمان در فضای ذهن خواننده است که گسترش مییابد، عمق و حجم پیدا میکند و پرداخته میشود. جهان درونی هر کدام از آدمهای قصه موازی با اتفاقات سیاسی و اجتماعی شکل میگیرد و در کنار همه اینها حوادث عاشقانه، قوت خودشان را دارند. داستان همانقدر که سیاسی، تاریخی یا روانشناختی است بار عاشقانه دارد؛ رقابت عشقی منوچهر محتشم و بهرام صمصام بر سر مینا، عشق ناکام دکتر و سدا، ماجرای سرهنگ کارتارافده و جنازه سوخته همسرش در آغوش افسری آلمانی و حتی قصه تامارا در اردوگاه لهستانیها.
در «قربانی باد موافق» گذشته آدمها همانقدر مهم است که زمان حالشان و اتفاقات و حوادث تاریخی و اجتماعی همانقدر بار داستان را به دوش میکشند که سرگذشت شخصی و ماجراهای عاشقانه آدمها. همه اینها در کنار هم گرچه خواننده را دچار چالشی برای بازسازی پازل زندگی شخصیتها میکند ولی با جذابیت و کششی همراه است که اجازه نمیدهد داستان را در نیمه راه رها کنی. شاید در کل رمان، ریسمانی نادیدنی وجود دارد که از یک طرف به اجزای داستان متصل است و مثل نخ تسبیح این همه جزئیات را به هم وصل میکند و از یک طرف به خواننده متصل است و او را به دنبال ماجراها میکشد.
همین است که وقتی به آخر داستان میرسی دوست داری یک بار دیگر بخوانیاش و میخوانی و باز سخت است و باز لذت میبری. لذت کلنجار رفتن با خردهروایتهای آشفته، لذت درگیر شدن با سرگشتگی آدمها در ملغمهای از جنگ و عشق و سیاست و حتی لذت این ابهام که نمیدانی جسد مرد 40 سالهای که در دریاچه مصنوعی زتکین پارک پیدا شده و مدارک هویت منوچهر محتشم را همراه دارد، واقعا منوچهر محتشم است یا باید به این پایان شک کنی، مثل آن شبی که کاغذ پایان خدمتش را توی جیب جنازه مریض مرده میگذارد و جلو خانه پسر صمصام جنازه را آتش میزند.
از تفاوتهای خیلی مهم یک داستان خطی با رمانی مثل «قربانی باد موافق» در توافق نویسنده و مخاطب بر سر شمایل داستان است. به عبارت دیگر در رمان خطی یا رمانی که در چارچوب کلیشههای متداول جریان دارد، خود نویسنده است که شکل و شمایل نهایی کار را مشخص میکند. اگرچه با پیش رفتنِ داستان نقاطی در فضای ذهن مخاطب ظاهر میشوند ولی مختصات این نقاط و حتی خطوط اتصالشان ثابت و مشخص است و از مخاطبی به مخاطب دیگر یا حتی از ذهن نویسنده به خواننده تغییر نمیکند. اما در رمانی مثل «قربانی باد موافق» که خارج از الگوهای رایج جریان دارد هیچ پارامتری ثابت نیست. نقاطی که در فضای ذهن مخاطب رنگ میگیرند از قبل تعیین نشده و الگوی ثابتی برای اتصالشان وجود ندارد. در نتیجه شمایلی را میسازند که مخاطب خودش را در آن دخیل میداند. شاید همین آزادی، از دلایل لذت بردن خواننده از رمانی است که اتفاقا به سختی در آن پیش میرود.
هیچ چیز در معادله تکنیکهای نویسنده، ثابت نیست و بدون تمرکز برای دنبال کردن متغیرهای داستان به جایی نمیرسی. در هر فصل نهتنها زمان وقوع حوادث تغییر میکند که با نظرگاه تازهای هم طرفی. نظرگاهی که بارها با صدای هذیانگونه ذهن شخصیتها آمیخته میشود. هرچه پیشتر میروی داستان، سرکشتر است و شخصیتها کمتر رام میشوند.
از میانه داستان چنان در پیچیدگی روایتهایی که راوی آنها مدام تغییر میکند و آشفتگی آدمهای قصه فرو میروی که در هر جملهای دنبال ارتباطی با گذشته و کشفی تازه هستی. هر کدام از شخصیتها یک ماجرای درونی و یک ماجرای بیرونی دارند. منوچهر محتشم از یک سو خاطر مینا را میخواهد و از سوی دیگر به عضویت حزب توده درمیآید و بعد از کودتای سال 32 مثل خیلی از تودهایهای دیگر به آلمان میرود. منوچهر محتشم و بهرام صمصام در عین حال که رقابت عشقی دارند همحزبی هستند. طبیب از روسها متنفر است چون آندره، فاسق مادرش روس بوده، میخواسته قزاق شود ولی طبیب میشود و در کسوت طبیب در مقاطع زمانی مختلف در موقعیتهای بحرانی مشابه ولی متفاوت قرار میگیرد. زمانی بر بستر معشوق ارمنی خویش است که مجبورش به سقط جنین سه ماهه کرده، زمانی دیگر همین موقعیت برای سقط جنین تامارای یهودی تکرار میشود و جایی دیگر کنار مینای دایی است که خودسوزی کرده، در تب و هذیان میسوزد و نام آن مینای دیگر را صدا میزند. هر کدام از شخصیتها در فصلی راوی داستان هستند و در فصلی دیگر روایت میشوند تا خواننده فرصت کند هر یک را گاهی از درون و گاهی از بیرون ببیند و بشناسد.
هیچ کدام از شخصیتهای فرعی داستان سیاهلشکر نیستند و جایی دیگر به صحنه باز میگردند تا خردهروایتی را کامل کنند. هر جمله یا حتی کلمهای میتواند کلید معمایی باشد که در فصل دیگری مطرح خواهد شد. در بخش اول پسری به نام محمد که شاگرد فیریشکادوزی حاج صمصام است برای بهرام، پسر حاجی فیریشکا میدوزد تا بتواند پیش پدرش ادعا کند خودش دوخته. این کل حضور محمد است و به ظاهر نقش دیگری ندارد ولی رها نمیشود. در همان فصل بهرام صمصام برای اینکه رشوهای بدهد و زودتر به سربازی برود دخل پدرش را میزند. پدر به یکی از کارگرها شک میکند و کارگر اخراج میشود. بعدها در فصل دیگری محمد که عضو حزب توده شده و میگوید کینه بهرام اورا به اینجا رسانده اشاره میکند اوستایش به خاطر دزدی بیرونش کرده ولی دزدی کار پسر اوستا بوده. رازی که مخاطب هم از آن باخبر است. همین محمد بعد از رفتن تامارا غیبش میزند و جای دیگری طبیب از مردی میگوید که عاشق تامارا بوده و دنبال کاروان لهستانیها رفته. چشمهای سبز دایی مراد مثال دیگری از همین کلید کلمات است؛ وقتی منوچهر در بخش اول بیخبر خانه دایی مراد میرود اولین بار چشمهای سبز دایی را می بینیم. در فصلهای پایانی زن و مردی دخترشان را که خودسوزی کرده به مطب دکتر میبرند و پدر با چشمهای سبز به بدن سوخته دخترش نگاه می کند. کتاب پر از روابط علت و معلولی است که پس و پیش شدهاند تا روایتها با هیجان بیشتری در ذهن مخاطب کامل شوند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.