فرصت دوباره

18 هزار تومان

در انبار موجود نمی باشد

توضیحات

  • فرصت دوباره
  • گلی ترقی
  • نشر نیلوفر

فرصت دوباره عنوان کتابی از گلی ترقی نویسنده‌‌ی برجسته‌ی معاصر ایران است که در سال 1393 منتشر شد. این کتاب شامل نه داستان است که عبارتند از: «بانو خانم»، «انتخاب»، «دزد محترم»، «آن یکی»، «پوران خیکی و آرزوهای بزرگش»، «گذشته»، «شاپرک و آقای عدل طباطبایی»، «زندگی ساده» و «فرصت دوباره».

داستان‌های کتاب فرصت دوباره درباره‌ی ‌زندگی انسان‌های شهری است که در دنیای مدرن گرفتار تنهایی شده‌اند. گلی ترقی در این داستان‌ها گم‌گشتگی ‌افراد را با پرهیز از دیالوگ‌های طولانی روایت می‌کند. سرگشتگی‌ افراد داستان‌ها را با توجه به طرح جلد کتاب هم می‌توان متوجه شد. مجسمه‌ی حاضر در طرح جلد کتاب مجسمه‌ی «رهرو» از کتاب «جاکومتی»، نقاش و مجسمه‌ساز اهل سوییس است که به انتخاب گلی ترقی با توجه به مضمون کتاب انتخاب شده است.

گلی ترقی درباره‌ی انگیزه‌اش برای نوشتن داستان «انتخاب» و «گذشته» در کتاب فرصت دوباره می‌گوید: «٣٠ سال پيش، در ابتداي انقلاب، در روزنامه خواندم كه پسري مادر پيرش را جلوي خانه‌يي در حوالي فرودگاه گذاشته و خودش به امريكا رفته است. پيرزن در انتظار آمدن پسرش و رفتن با او به امريكاست. اين اتفاق برايم تكان‌دهنده بود. صدها پرسش برايم مطرح كرد. سرنوشت اين پيرزن چه مي‌شود؟ چرا اين پسر دست به چنين كار دردناكي زد؟ جواب به اين پرسش‌ها تبديل شد به يك داستان تراژيك عاشقانه. ايران پر از اتفاق‌هاي عجيب و داستان‌هاي باور نــكردني است. مثل داستان «گذشته»، چشمم به تابلويي افتاد كه جلوي در خانه‌يي بزرگ به درخت كوبيده بودند. رويش نوشته بودند «در گذرگاه تاريخ». اينجا موزه‌ی عتيقه‌جات قديمي بود كه از خانه‌ی افراد طاغوتي به نفع دولت مصادره شده بود. تا چندين روز از فكر اين موزه خلاصي نداشتم. خانه‌ی كي بود؟ صاحبش كجاست؟ صاحبان عتيقه‌جات چه كساني هستند؟  هر روز افرادي خيالي دورم را مي‌گرفتند و مي‌گفتند كه سال‌ها در اين خانه زندگي كرده‌اند. خودم هم به جمع اين افراد پيوستم و ادعا كردم كه تمام دوران كودكي و جواني‌ام در اين خانه گذشته است. داستاني كه در ذهنم شكل گرفته بود من را به دنبال خودش مي‌كشاند. خودم را در اين خانه مي‌ديدم و شاهد حوادث دردناك آن بودم. واقعيت و خيال در ذهنم به هم پيوسته بود.»

این کتاب در 255 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

دایی همایون از وضع ما بی‌خبر بود. نه به اخبار رادیو گوش می‌داد، نه تلفن داشت و نه تلوزیون. روزنامه هم نمی‌خواند. کسی را، همراه با نامه‌ای چندخطی، فرستادیم در خانه‌اش. می‌ترسیدیم نامه را هم نخواند. خوشبختانه خوانده بود. وقتی از دربه‌دری و وضع زندگی ما باخبر شد، فورا خودش را به خانه‌ی خاله‌زیبا رساند. دست مادربزرگ و صورت من را بوسید و با کمال میل ما را پذیرفت. اما وقتی خاله‌زیبا یقه‌اش را چسبید که عتیقه‌های او را هم به خانه‌اش ببرد، رنگش پرید. خاله گریه کرد. خواهش کرد. التماس کرد. دایی گیج شده بود و نمی‌دانست چکار کند. گفت: «اینها رو بهتره بفروشین یا ببخشین. حالا که دارین می‌رین، به چه دردتون می‌خورن؟»

خاله گفت: «اینها یادگارهای قدیمن. زند گی گذشته‌ی من هستن.» مادرم با خودش حرف می‌زد. پیدا بود که به پدرم فکر می‌کند. مادربزرگ تحمل نک‌ونال مادرم را نداشت. تحمل آه‌و‌ناله هیچ‌کس را نداشت. گفت: «پاشو، برو یکم بخواب،» و بعد در دفاع از خاله‌زیبا خودش را جلو انداخت. مادر و دختر آن‌قدر گفتند، خواهش و التماس کردند که دایی، ناچار، رضایت داد. آن‌هم برای اینکه از دست غرولند مادربزرگ و التماس‌های خاله‌زیبا خلاص شود. اما می‌دانست که بردن این‌همه اسباب شکننده و قیمتی کار آسانی نیست. اگر ماموران کلانتری می‌دیدند، همه را ضبط می‌کردند.

 

 

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “فرصت دوباره”

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “فرصت دوباره”