توضیحات
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمه: محمود حدادی
شر ماهی
این کتاب شامل نامههای ورتر به دوستش ویلهم است و از دورهای از زندگی ورتر شروع میشود که او به تازگی به رابطهی عاشقانهاش با زنی به نام لئونورا خاتمه داده است. بعد از این ماجرا ورتر در یک روستا ساکن شده و مصمم است که وقت خودش را به طراحی، نقاشی و گشتوگذار در اطراف روستا بگذراند.
ورتر خیلی اهل کار و تلاش نیست. او از یک محیط شهری و زندگی اشرافی به محیط روستایی آمده و در برخورد اول از نحوهی زندگی روستائیان که یادآور دوران پدر سالاری باستان است لذت میبرد. او در طول زمان اقامتش در روستا با دهقانان بسیاری آشنا شده و با دو برادر کشاورز به نامهای فیلیپ و هانس و جوانی روستایی که عاشق صاحبکار بیوهاش شده است دوست میشود.
ورتر در جستجوهای خود در اطراف روستا به مکانی پر دار و درخت میرسد. جذابیت این مکان زمانی برای او بیشتر میشود که دختر قاضی محدوده به نام شارلوت را در مجلس رقصی ملاقات میکند. سلایق مشترک آنها در کتابخوانی منجر به ایجاد علاقه در ورتر میشود.
اما دختر با مردی به نام آلبرت نامزد میکند و ورتر تنها میتواند به معاشرت دوستانه با او قناعت کند. هرچه زمان بیشتر میگذرد بر شدت علاقهی ورتر اضافه میشود تا حدی که دیگر نمیتواند به رابطهی دوستانه راضی باشد. با ورود آلبرت به روستا ماجرا پیچیده میشود. ورتر تصمیم دارد تا رابطهی این دو را به نفع خود شکراب کند اما روزگار برای هر سهی آنها سرنوشت پرفرازونشیبی در نظر گرفته است. سرنوشتی که هرگز به فکر ورتر خطور نمیکند.
او در این کتاب و در خلال روایتهای خود به بررسی مفاهیمی چون طبقهی اجتماعی و خانواده نیز پرداخته است.
این کتاب در 220 صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ویلهم، راستی که بدبختی است. آن نیروی پرکوشش دچار نوعی بیقیدی و بیقراری شده است. دستم به هیچ کاری نمیرود و با این حال بیکار هم نمی توانم بنشینم. تخیل هنریام از کار افتاده است، در قبال طبیعت حوصلهای در خودم نمیبینم و حالم هم از کتاب به هم میخورد. وقتی که مطلوب دلمان در کنارمان نیست، هیچ چیز در کنارمان نیست. بهخدا که گاه آرزو میکنم کاش کارگری روزمرد بودم، به صرف آنکه وقت سربرداشتن از خواب به صبح پیش رو کششی و امیدی داشته باشم.
بارها به آلبرت حسودی میکنم، چرا که غرق در دفتر و پرونده میبینمش و به خود القا میکنم که اگر جای او بودم، راحتی و رضایتی داشتم! چندینبار به سرم زد و میخواستم نامهای به تو بنویسم، و به وزیر هم. و در دفتر سفیر آن سمتی را درخواست کنم که همچنان که اطمینانم میدهی از من دریغش ندارند. خودم هم به همین باورم، چرا که وزیر خیلی وقت به من اظهار لطف میکند و مصرانه میخواهد برای خودم کاری در پیش بگیرم. یکساعتی هم به همین خیال هستم، ولی بعد که دوباره چه و چون میکنم و یاد قصهی آن اسب میافتم که دلزده از آزادی زیر بار زین و نعل رفت و تا جان داشت باید سواری میداد، باز دوباره دودل میشوم. عزیزم! آیا در سینهی من این میل به تغییر موقعیت نشان یک دلزدگی ناخوشایند نیست که همهجا دنبالم میکند؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.