رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید

38 هزار تومان

1 در انبار

شناسه محصول: raftim birun دسته: , , برچسب:

توضیحات

  • رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید
  • داستان‌هایی از نویسندگان معاصر روس
  • ترجمه: آبتین گلکار
  • نشر چشمه

کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید شامل 9 داستان کوتاه از نویسندگان معاصر روسی است نویسندگانی مانند: « لودمیلا اولیتسکایا»، «لودمیلا پتروشِفسکایا»، «دینا روبینا»، «آندری گلاسیموف»، «ویکتور پلوین»، «میخاییل یلیزاروف» و «زاخار پریپِلین» است.

این داستان‌ها  به صورت تصادفی برگزیده نشده‌اند و دنیایشان تقریباً به هم مرتبط است. این داستان‌ها در غیرعادی بودن فضا و روایت‌هایشان با وجود انسان‌های عادی، وجه اشتراک دارند.

قهرمانان این داستان‌ها از قسمت‌هایی از جامعه هستند که قبلاً شرایطی برای رساندن صدایشان به گوش مردم را نداشتند و چه بسا وجودشان به چشم نمی‌آمد. تنهایی، روزمر‌گی و خشونت موجود در زندگی آن‌ها که بازتاب مستقیم شرایط اجتماعی روسیه‌ی بعد از فروپاشی اتحاد شوروی نیز هست، به طور واضح در این داستان‌ها دیده می‌شود.

در ابتدای داستان‌ها مقدمه‌ی کوتاهی آمده که برای آشنایی بیشتر مخاطبین با نویسندگان، سبک هنری و آثار آنان است.

«دختر بخارا»، «حیوان وحشی»، «پالتو سیاه»، «زن آدم‌کش»، «حادثه‌ی خانوادگی»، «نیکا»، «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده‌سال طول کشید»، «وان‌گوگ» و «آدم‌کش و دوست کوچکش» عناوین داستان‌های این مجموعه هستند.

این کتاب در 192 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«دختر بخارا / لودمیلا اولیتسکایا»

با همه‌ی این‌ها همسایگان نیمه‌گرسنه و تهیدست حیاط، برخلاف قوانین نانوشته‌ی عدالت در بی‌چیزی همگانی، که فقری برابر و اجباری را برای همه روا می‌داند، این حق اشرافی را بر آن‌ها می‌بخشیدند که سه‌نفری در سه اتاق زندگی کنند، به جای آشپزخانه در اتاق ناهارخوری غذا بخورند و برای کارشنان اتاق مخصوص داشته باشند… و چه‌طور نبخشند، وقتی در تمام حیاط هیچ پیرزنی نبود که دکتر به عیادتش نرود، هیچ نوزادی نبود که او را پیش دکتر نیاورند، و هیچ آدمی نبود که بتواند بگوید دکتر بابت دواودرمان از او یک روبل پول گرفته است…

این حتی بیش از آن‌که سنت خانوادگی باشد، یک دیوانگی خانوادگی بود. پدر آندری ایناکنتیویچ، آسیستان ارتش بود و پدربزرگش پزشک هنگ. تنها پسرش که او هم پزشک جوانی بود در سربازخانه‌ی تیفوس‌زده‌ای بیمار شد، از تیفوس مرد و بچه‌ی یک‌ساله‌ای از خودش باقی گذاشت که پدربزرگ سرپرستی‌اش را برعهده گرفت.

« پالتو سیاه / لودمیلا پتروشفسکایا»

دختری ناگهان در فصل زمستان از کنار جاده‌ای در محلی ناشناس سر درآورد، در حالی که پالتو سیاه کس دیگری را هم به تن داشت.

نگاه کرد و دید زیر پالتو گرمکن ورزشی پوشیده است.

پاهایش در کفش ورزشی بود.

دختر کلا به یاد نداشت کیست و اسمش چیست.

ایستاده بود و داشت در سرمای زمستان کنار جاده‌ای که نمی‌شناخت، یخ می‌زد. نزدیک غروب بود.

دوروبرش جنگل بود. داشت تاریک می‌شد.

دختر فکر کرد که باید راه بیفتد و جایی برود، چون سرد بود و پالتو سیاه خوب گرمش نمی‌کرد.

در جاده راه افتاد.

در همان حال از پشت پیچ جاده کامیونی ظاهر شد. دختر دستش را بلند کرد و کامیون ایستاد. راننده در را باز کرد. توی کابین راننده یک مسافر دیگر هم نشسته بود.

« کجا می‌روی؟»

« زن آدم‌کش/ دینا روبینا»

خاله‌برتای من آدم‌کش بود.

او در جوانی از پسرعمه‌اش، که جوانی باهوش و خوش‌قیافه و بی‌کاره بود، حامله شد و وقتی پسرعمه‌اش به او توصیه‌ کرد به لژبیتسکی، پزشک مشهور ناخوشی‌های زنان، مراجعه کند ( و البته قول سفت‌و‌سخت پول هم داده بود)، با یک قوطی اسیدسولفوریک در کمین او نشست و آن را به صورتش پاشید. پسرعمه فریادهای هولناکی سر داد، دنبال خاله‌برتا دوید، افتاد و مرد. البته درست‌تر است که بگوییم: مرد و افتاد. قلبش ضعیف بود. البته خاله‌برتا خاله‌ی مادرم بود، نه خاله‌ی من. بنابراین باید مختصات زمانی را هم تصحیح کنم: ماجرا اوایل قرن گذشته اتفاق افتاده بود.

در این جا باید فضای فرهنگی و زندگی بی‌درد‌وغم شهرک کوچکی را که ماجرا در آن رخ می‌دهد نیز توصیف کنم. خانواده‌ی ارجمند کاگانوفسکی، جد من پینخوس الیویچ و زنش، ننه خایا.. نمی‌شود گفت: که خیلی ثروتمند بودند، ولی به‌هرحال یک کارگاه شیرینی‌پزی را می‌گرداندند. البته تمام خانواده در این کار سهیم بودند. تعدادشان هم کم نبود: پنج دختر، همه شبیه هم. شوخی نیست! دخترها در قسمت بسته‌بندی می‌نشستند و شکلات‌ها را لای کاغذ می‌پیچیدند. کار دقیق و طاقت‌فرسایی بود. همه‌چیز به سرعت انگشتان بستگی داشت. آن‌ها که ماهرتر بودند، با سرعت یک شکلات در ثانیه کار می‌کردند.

ناباورانه از مادربزرگ می‌پرسیدم « یک شکلات در ثانیه؟»

جواب می‌داد« خوب، شایدم در دو ثانیه»

« حادثه‌ی خانوادگی/ آندری گلاسیموف»

آلکساندر روز سه‌شنبه از مرگ پدرش خبردار شده بود. از دانشکده که برگشت، شام آماده کرد، رفت کودکستان دنبال دخترش، لباس و روبان‌های او را برای فردا اتو کرد، روی متن رساله‌ی دکتری‌اش کار کرد و دو صفحه درباره‌ی عرفان شکسپیر را که قبلا یک صبح تمام برایش وقت گذاشته بود، خط زد، و دیگر داشت قبل از خواب دخترش برای او قصه‌هایی درباره‌ی دیوهای وحشتناک گرجی تعریف می‌کرد که ناگهان تلفنی که دوراندیشانه آن را به آشپزخانه برده بود، به خرخر افتاد.

علت خرخر تلفن این بود که آنا حدود یک‌ ماه پیش مثل یک جانور به‌دام‌افتاده آن را از سیمش از روی پاتختی کشیده بود و حالا تلفن به جای زنگ زدن، صدایی مانند خرخر قبل از مرگ از خود بیرون می‌داد.

« ساشا! ساشا! الو، ساشا، تویی؟»

از پشت خش‌خش تلفن راه دور صدای خواهر کوچکش را شناخت.

« منم، لیزا. چه کار داری؟»

« ساشا! صدایت ضعیف می‌آید! ساشا… پاپا مرده… نمی‌دانم…»

صدا لحظه‌ای گرفت و محو شد.

« نیکا/ ویکتور پلوین»

ما هر روز کنار هم بودیم، ولی من آن‌قدر هشیار بودم که بفهمم ما هیچ‌وقت به طور واقعی به هم نزدیک نمی‌شویم. او حتی تصورش را هم نمی‌کرد که درست در لحظه‌ای که بدن انعطاف‌پذیر و گربه‌وارش را به من می‌فشرد، من شاید کلا در عوالم دیگری سیر کنم و حضور او را یکسره از یاد برده باشم. در حقیقت، نیکا فوق‌العاده حقیر و مبتذل بود و خواسته‌هایش صرفا جنبه‌ی فیزیولوژیکی داشت: پر کردن شکم، سیر خوابییدن و نوازش به مقدار لازم برای گوارش کامل غذا. او ساعت‌ها جلو تلوزیون چرت می‌زد بی‌آن‌که به صفحه‌ی آن نگاه کند؛ زیاد می‌خورد و ضمنا غذای چرب را هم ترجیح می‌داد؛ و عاشق خواب بود. یادم نمی‌آید حتی یک‌بار کتابی کنارش دیده باشم. ولی طراوت جوانی و ظرافت فطری به سرتاپایش نوعی معنویت موهوم می‌بخشید. در زندگی حیوانی‌اش ( اگر در آن دقیق می‌شدیم) بارقه‌هایی از هماهنگی و نظمی والا به چشم می‌خورد، نفس‌های طبیعی همان چیزی که هنر نومیدانه در پی رسیدن به آن است، و کم‌کم به نظرم می‌رسید که زیبایی و معنای راستین دقیقا در زندگی ساده‌ی او نهفته است و همه‌ی آن‌چه من زندگی خودم را بر پایه‌ی آن بنا می‌کنم، چیزی نیست جز خواب‌و‌خیال، آن هم خواب‌و خیال‌های کسانی دیگر. زمانی آرزو داشتم بفهمم درباره‌ی من چه نظری دارد، ولی انتظار پاسخ از او بیهوده بود و دفتر خاطرات هم نمی‌نوشت که بخواهم دزدانه آن را بخوانم.

و ناگهان متوجه شدم که واقعا به دنیای او علاقه پیدا کرده‌ام.

« رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده‌سال طول کشید…/ میخاییل یلیزاروف»

من با یک متر و نود سانتی‌متر قد شصت و شش کیلوگرم وزن داشتم. این « عدد وحش» نصفه‌نیمه خوب در خاطرم مانده است: در سالن بدن‌سازی‌ای که ثبت‌نام کرده بودم، همه‌ی تازه‌واردها را وزن می‌کردند. بعد با یک متر خیاطی پارچه‌ای، مثل آتلیه‌ها، همه‌ی اندازه‌های بدن را برمی‌داشتند تا ورزش‌دوست سخت‌کوش شش‌ماه بعد بتواند غیر از حجم تازه‌ی عضلات، از عدد و رقم‌های دقیق هم به وجد بیاید.

اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته‌بودم؛ یک زخم معده‌ای مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فرا گرفتم، چون بیمارستان ارتش مرا به بیداری مزمن و جنون‌آوری مفتخر کرده بود.

پس از آن دراز‌به‌دراز افتادن، پس از ترک عاشقی، دویدم به دفتر دانشکده که ثبت‌نامم در سال اول دانشکده‌ی زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند…

« آدم‌کش و دوست کوچکش/ زاخار پریلپین»

کوتوله ریزنقش‌ترین سرباز یگان بود و من بالاخره نفهمیدم به چه مناسبت او را انتخاب کرده‌اند: ما غیر از او هم چند جوانک کوتاه‌قد داشتیم، ولی هر کدام از آن‌ها به‌راحتی سه‌نره‌غول را حریف بود. ولی کوتوله واقعا کوتوله بود. دستان باریکی داشت و قفسه‌ی سینه‌اش مثل قفس پرنده صاف بود. نمی‌خواهم بگویم که به دیده‌ی تحقیر نگاهش می‌کردم، می‌شود گفت انگار اصلا متوجه نشده بودم که او هم به جمع ما آمده است، و البته ظاهرا او هم اصلا اهمیتی به این موضوع نمی‌داد یا ماهرانه به روی خودش نمی‌آورد. ولی بعد از مدتی، موقع سیگار کشیدن با هم گپ زدیم و معلوم شد زن کوتوله به تازگی او را ترک کرده. زنش پرورشگاهی بود و نمی‌توانست مدت زیادی یک جا بماند، از جمله در زندگی زناشویی. در عوض، دختر شش‌ساله‌ای باقی گذاشته بود و پدر و دختر از مدتی پیش دونفری زندگی می‌کردند. خوشبختانه مادر کوتوله ساکن ساختمان مجاور بود و وقتی پسر متارکه‌کرده‌اش می‌رفت سر کار، او می‌آمد و بچه را تر و خشک می‌کرد.

 

 

 

 

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید”

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید”