خریدن لنین

30 هزار تومان

در انبار موجود نمی باشد

شناسه محصول: lenin دسته: , ,

توضیحات

مجموعه داستان

جمعی از نویسندگان

ترجمه: امیرمهدی حقیقت

نشر ماهی

این مجموعه شامل 11 داستان کوتاه از نویسندگان برجسته‌ای چون ( توبیاس ولف، فرانک کانری، ریچارد براتیگان، جان آپدایک، میروسلاو پنکوف و…) است.

عنوان کتاب نیز برگرفته از داستان میروسلاو پنکوف است که در این مجموعه آمده. پنکوف برای نگارش داستان خریدن لنین، در سال 2007 جوایز مختلفی دریافت کرد.

داستان‌های این مجموعه درباره‌ی عشق‌های بر زبان نیامده، مادرانی دل‌نگران، پدرانی پر از حسرت و ای کاش، فرزندانی مستاصل و البته خریدن لنین از اینترنت است.

این کتاب در 172 صفحه به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

« خریدن لنین»

پشت کامپیوترم نشستم و مرورگر اینترنت را باز کردم. بعد بستمش. بعد دوباره بازش کردم و رفتم توی سایت ebay. تایپ کردم Lenin  و کلید جست‌و‌جو را زدم: 430 نتیجه، کارت پستال، گل سینه، تی‌شرت. منظور پدربزرگ مجسمه‌ی نیم‌تنه‌ی لنین بود؟ یا کلاهش؟ شاید هم ریش مصنوعی مدل لنین؟ همین که آمدم صفحه را ببندم، دیدمش: « لنین، بنیانگذار اتحاد جماهیر شوروی. سالم سالم. فقط خریداران واقعی!»

روی لینک کلیک کردم و منتظر شدم صفحه‌اش بالا بیاید. نوشته‌ی روی صفحه را بلند خواندم: « شما برای شرکت در مزایده‌ی جسد ولادیمیر ایلیچ لنین اقدام کرده‌اید. جسد سالم سالم است. همراه با یک تابوت یخچالی که هم با برق آمریکا سازگار است و هم با برق اروپا. فقط خریداران واقعی! پرداخت بلافاصله پس از خرید.»

« بین زمین و آسمان»

چند سال بعدتر، شان با ماشین از دفتر به سمت خانه راه افتاده. تا دیروقت کار کرده و به شام نرسیده. به پسرهاش فکر می‌کند. گریه‌اش می‌گیرد. وسط بزرگراه کنار می‌زند و ماشین را در تاریکی کنار لنگرگاه نگه می‌دارد. فکر می‌کند در بد وضعی گرفتار شده. معلوم نیست یکهو چرا اشکش درآمده و این‌طور مستاصلش کرده، انگار یک‌جور واکنش غیرعادی بدن باشد. این اتفاق ممکن بود در خیابان و رستوران هم بیفتد. با این‌همه، فشاری که در وجودش هست بیش از آن است که بتواند ظاهرش را کنترل یا حتی حالش را پیش‌بینی کند. کم‌کم آرام می‌گیرد و به خودش اجازه می‌دهد با این واقعیت رو‌به‌رو شود که زنش دارد خودش را برای تمام کردن این زندگی آماده می کند: ردی از پنهان‌کاری _ آخر هفته‌ها پاتیناژ با یکی از دوستان مردش، اشاره‌هایی در لفافه به آینده‌ای نامعلوم، یک‌جور طفره‌رفتن از حرف زدن در خانه. اگر شان ترکش کند، مجبور است بچه‌ها را بگذارد. ماشین را استارت می زند، فکر پسرها از سرش بیرون نمی‌زود، وزن روح آن‌ها در ذهنش سنگینی می‌کند.

« دروغگو»

مادرم همه‌چیز می‌خواند جز کتاب. آگهی روی اتوبوس‌ها، از سر تا ته منوها وقتی غذا می‌خوریم، و بیلبوردها؛ هر چیزی  که جلد نداشت برایش جالب بود. برای همین وقتی نامه‌ای را در کشو من پیدا کرد که خطاب به او نبود، آن‌ را هم خواند. فکر کرده بود: « چه فرقی می‌کنه اگه جیمز چیزی را برای قایم کردن نداشته باشه؟»

وقتی نامه را تا آخر خواند، آن را چپاند توی کشو و در خانه‌ی خالی درندشتمان از این اتاق به آن اتاق رفت و با خودش حرف زد. بعد، بی‌این‌که پالتو بپوشد یا در را قفل کند، از پله ها پایین رفت و راه افتاد به سمت کلیسای انتهای خیابان. همیشه هرقدر هم که عصبانی و سردرگم بود، خودش را به مراسم دعای ساعت چهار کلیسا می‌رساند و حالا هم ساعت چهار بود.

 

« تمرین‌های ساده برای نوآموزان»

هیچ دوستی نداشت. بیش‌تر وقت‌ها ساکت بود. انگشتش را توی دماغ می‌کرد و وقتی بهش می‌گفتند نکند، یواش درمی‌آورد و مثل هیپنوتیزم‌شده‌ها به آشغال دماغش زل می‌زد، بعد دستش را بی‌این‌که پاک کند توی جیبش می‌کرد. خواب‌های بد می‌دید: یک سال تمام، کابوس مارها را می‌دید و رنگ‌پریده و گریان از خواب می‌پرید. سال بعد، کابوسش شد ابرها. زیر لحاف می‌لرزید و عرق می‌کرد و سرش را تکان‌تکان می‌داد. نمی‌توانست توضیح بدهد چرا ابرها او را می‌ترسانند. مادرش، ریچل، تلاش می‌کرد در حد وسعش بهترین لباس‌ها را برایش پیدا کند، از همان لباس‌ها که بقیه‌ی بچه‌ها داشتند، ولی همین که می‌پوشیدشان، به تنش زار می‌زدند و کیس می‌انداختند، از شکل طبیعی‌ای که در فروشگاه داشتند درمی‌آمدند و چیزهایی چروک و از ریخت‌افتاده و کهنه می‌شدند.

« رستگاری»

یک روز در ماه آوریل، روزی آبی و آفتابی که شکوفه‌های زعفران باز شده بود، جک هاتورن برادرش، دیوید را زیر گرفت و کشت. تا لحظه‌ی آخر هم می‌توانست جلو مرگ برادرش را بگیرد. کافی بود بکوبد روی ترمز تراکتور که پاهای کوتاهش به راحتی به آن می‌رسید؛ ولی فکرش از کار افتاده بود یا، بهتر بگویم، قر و قاتی شده بود و فقط تماشا کرده بود _ بعد از آن هم در طول زندگی‌اش بارها و بارها این تصویر همواره‌واضح و قدرتمند را در ذهنش تماشا کرد. برادر کوچک‌تر سوار خیش زمین‌کوب بود، گرچه هر دو می‌دانستند او نباید سوار این دستگاه دو تنی شود که پشت تراکتور، لخت و سنگین قل می‌خوردند و زمین تازه‌شخم خورده را صاف می‌کرد. جک دوازده ساله بود و برادرش، دیوید، هفت‌ساله. جیغی که شنید جیغ دیوید نبود. هیچ صدایی از دیوید درنیامد. جیغ خواهر پنج‌ساله‌شان بود که روی گلگیر تراکتور نشسته بود و به پشت سرش نگاه می‌کرد. جک برگشت و نگاه کرد، چرخ‌های غول‌آسای آهنی به لگن برادرش رسیده بود. جک همچنان به راهش ادامه داده بود، انگار که یکی از حیوان‌های مزرعه له شده باشد، و همان لحظه به ذهنش رسیده بود که اصلا شاید برادرش زنده بماند. از دهن دیوید خون پاشیده بود بیرون.

« شایلو»

لیروی راننده‌ی کامیون است. چهار ماه پیش در تصادفی توی بزرگراه پاش آسیب دید و جلسه‌های فیزیوتراپی با وزنه و قرقره نورما جین را به صرافت تناسب اندام خودش انداخت. حالا هم کلاس پرورش اندام می‌زود. لیروی، از وقتی که کامیونش در میسوری چپ کرد و کاسه‌ی زانوی چپش پیچ خورد، حقوق از کارافتادگی موقت می‌گیرد. الان داخل لگنش پین فلزی کار گذاشته‌اند. ممکن است دیگر نتواند کامیون براند. کامیون حالا توی حیاط پشتی افتاده، مثل پرنده‌ی غول‌پیکری که به لانه‌اش برگشته و خوابیده باشد. لیروی سه ماه است که در خانه‌اش در کنتاکی خانه‌نشین شده. حالا پایش تقریبا بهبود پیدا کرده، ولی تصادف او را ترسانده و دیگر نمی‌خواهد مسیرهای طولانی را با کامیون برود. خودش هم چندان نمی‌داند که بعدا می‌خواهد چه کار کند.

« کشاورز آمیش»

چند هفته پیش در کلاس، یک‌بار دیگر داستان کشاورز آمیش را تعریف کردم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که دوباره تعریفش کنم، و ابدا هم تصمیم نداشتم که آن را روی کاغذ بیاورم. گمان کنم دلیلش این بود که به نظرم داستان ساده‌ای می‌آمد و فکر می‌کردم آن‌قدر خوب می‌فهممش که هرچه بیش‌تر تعریفش کنم، از علاقه‌ی خودم به آن کم می‌شود. ولی از شاگردهای این کلاس بخصوص خوشم می‌آمد؛ یک ساعت وقت داشتیم و پیش‌ترها، حکایت کشاورز آمیش بحث‌های داغی راه انداخته بود.

این کلاس کارگاه داستان‌نویسی است؛ برایشان انرژی قصه‌گویی‌ام را جمع می‌کنم. برای جمع کردن انرژی هم معمولا خوب است که شاگرد بخصوصی را که معلم درونت نیاز به جلب واکنشش دارد انتخاب کنی و بعد فکر کنی به این‌که همه‌ی انرژی‌ات را برای او بگذاری. آن روز هم وقتی حرفم را شروع کردم، شاگردی که در ذهن داشتم و یکراست توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم، یکی بود که کیتی جی صداش می‌کنیم؛ باهوش است و جستجوگر، گاهی منتقد است و معترض، و بسیار مستعد _ از آن‌ها که سردسته‌ی گروه می‌شوند، گرچه بی‌دشمن هم نیستند. دختری خونسرد، بور و باریک اندام، کم‌و‌بیش باوقار و آراسته. کیتی جی. به خاطر اوست که دارم این داستان را می‌نویسم.

« 3/1 ، 3/1، 3/1»

قرار بود همه‌چیز تقسیم بر سه شود. قرار بود من برای تایپ 3/1 بگیرم، زن برای ویرایش 3/1 بگیرد و مرد هم برای نوشتن رمان 3/1 بگیرد.

قرار بود دستمزد کتاب را سه قسمت کنیم. دست دادیم و قول و قرار گذاشتیم؛ هم می‌دانستیم قرار است چه کار کنیم و هم راه پیش رو و مقصد معلوم بود.

من 3/1 شریک شده بودم چون ماشین تایپ داشتم. در آلونکی زندگی می‌کردم که خودم دیوارهاش را با کارتن پوشانده بودم، روبه‌روی خانه‌ی قدیمی زهواردررفته‌ای که اداره‌ی بهزیستی برای زن و پسر نه‌ساله‌اش، فردی، اجاره کرده بود.

رمان‌نویس هم یک مایل دورتر، در کاراوانی لب حوضچه‌ی یک کارگاه چوب‌بری زندگی می‌کرد و نگهبان کارگاه بود.

کم‌وبیش هفده سالم بود و در پاسیفیک نورت‌وست، در آن سرزمین تیره و تار و بارانی سال 1952، تنها و غریب بودم. حالا سی‌و‌یک ساله‌ام و هنوز نمی‌فهمم آن‌روزها چه می‌خواستم.

« چاقو»

به صورت خودش در آینه‌ی روشویی زل زد. سعی کرد لبخند بزند. هیچ‌کس از روی لبخند مردها نمی‌فهمد واقعا چی توی فکرشان است. حتی مایکل هم که مثل توله‌سگی باهوش اوضاع و احوال آدم را بو می‌کشید، نمی‌فهمید روی نوک‌پا رفت به اتاق خوابش. پاش خورد به ملافه‌هایی که پای تشک مچاله شده بود و یادش آمد که تخت‌ها را با عجله مرتب کرده. ملافه‌ها فقط شنبه‌ها که خانم نولان عوضشان می‌کرد، خنک و تر و تمیز بودند.

مایکل خواب نبود. پچ‌پچ‌کنان گفت: « بابا؟»

« بخواب.»

« از مریم مقدس یه چیزی خواستم.»

« فردا.»

« نه، همین الان ازش خواستم.»

کارول به پشت دراز کشید و دست‌ها را روی چشم‌ها گذاشت. « چی خواستی، میکی؟»

مایکل مکثی کرد. « فکر کردم بهتره از یه چیز ساده شروع کنم تا ببینم چی میشه.» بلند شد نشست. « یه چاقوی جیبی.»

« آیا جادوگر باید مامان را بزند؟ »

هر شب هفته و ظهر شنبه‌هایی مثل امروز، جک برای دخترش، جو، قصه‌ای از خودش می‌بافت. این برنامه که از دوسالگی جو شروع شده بود، حالا خودش هم کم‌و‌بیش دوساله بود و قصه‌های جک دیگر ته کشیده بود. هر قصه‌ی تازه نسخه‌ی اندک متفاوتی بود از قصه‌ی اولیه: یک موجود کوچولو، که اسمش کم‌و‌بیش راجر بود ( راجر ماهیه، راجر سنجابه، راجر موشه)، به مشکلی برمی‌خورد و پیش جغد پیر دانا می‌رفت. جغد پیر دانا او را به سراغ جادوگر  می‌فرستاد و جادوگر با سحر و جادو مشکل را حل می‌کرد و دستمزدی می‌خواست که همیشه چند پنی بیش‌تر از چیزی بود که راجر داشت، ولی بعد خود جادوگر راجر را می‌فرستاد به جایی که در آن‌جا می‌توانست آن چند پنی را پیدا کند. راجر از خوشحالی می‌رفت با بقیه‌ی حیوان‌ها بازی بازی مفصلی می‌کرد و بعد خودش را به خانه، پیش مادرش، می‌رساند و همان موقع صدای سوت قطاری را می‌شنید که پدرش را از بوستون به خانه برمی‌گرداند. قصه‌ی جک با توصیف شام راجر و پدر و مادرش تمام می‌شد. این قصه‌پردازی‌ها شنبه‌ها فرساینده‌تر بود، چون جو دیگر ظهرها نمی‌خوابید و دانستن این موضوع مراسم را بی‌فایده جلوه می‌داد.

 

 

 

1 دیدگاه برای خریدن لنین

  1. negaramehrbakhsh

    عجب مجموعه‌ای!

دیدگاه خود را بنویسید

1 دیدگاه برای خریدن لنین

  1. negaramehrbakhsh

    عجب مجموعه‌ای!

دیدگاه خود را بنویسید